امروز :شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

با یک جفت چشم مقروض به عینک

من آنسوی چهره

و جوانب پنهان تو را هم دیده ام

جناب مورچه با یک عالمه چشم

تو را که چشم انتظار عوالم دور

کنار پنجره ایستاده ای نمی بیند

و روز روشن صاف و حق به جانب

بالا می رود از دیوار خانه ات

من از دیوار خانه هیچ کس و ناکسی

جز یک همکلاس بالا بلا

بالا نرفته ام

 

گردن باریک تر از مویم مرا

از در افتادن با گردن کشان

معاف کرده است

کمر باریک جناب مورچه اما

ذره ای از اشتهای سیری ناپذیرش

نکاسته است

جلویش را نگیری

مثل ابرقدرتی که عقلش پاره سنگ

دنیا را بر می دارد

و می برد در لابیرنت بی در و پیکرش

 

شاخکهای جناب مورچه

دقیق تر از ساعت من کار میکند

شاخک های من به آنتن زنگ زده می ماند

برای همین کله ام دم به ساعت

به سنگ می خورد

 

جناب مورچه به زور بازو

و پشت کارش می نازد

و به ملکه ی تاجدار و همیشه باردارش

به سربازان جانباز

و خدمه ی پرکارش

به سیستم دفاعی

و نظم نظامی اش می نازد

نظم مرا اما

فقط در قاصید و غزلیاتم می توان دید

نه بر میز دل آشوب کارم

که گذرگاه توفان است و

بارانداز قایق های کاغذی

 

اعتراف می کنم از جناب مورچه کم زور تر و بی دست و پا ترم

با همین دست و پای مختصرم اما

بلدم هر بلایی را که از بالا

بر من نازل شود

به ریتم و رقص تبدیل کنم

مثلا در حیاط همین کافه ی ساحلی

با الفبای تنم

محشری می توانم بر پا کنم

که خواب شیطان را

در قعر دوزخ بیاشوبد

و آرامش فرشتگان را در آسمان

چه برسد به چُرت ِ نیمروزی ِ این دَمَر قدرت

که نمی داند آسیاب

با نیروی اتم هم که بگردد

به نوبت می گردد

 

جناب مورچه

از کنار لیوان کف کرده ام

خُرده بادامی کف می رود

و ناشیانه وانمود می کند

کار واجب تری دارد

می گویم چه کاری واجب تر از رقص در آفتاب

وقتی از یک لابیرنت نظامی

بیرون زده باشی

 

اما به رویش نمی آورم

که دست و پای بیش از دو

نه به کار رقص

که فقط به درد چپاول می خورد

و هیچ بالرینی تا به حال

شش دست و پا نرقصیده!

 

 

 

از : عباس صفاری

 

 

ادامه مطلب
+

آمد مچاله شد لب میزم زنی که نیست

با روسری سرمه ای و دامنی که نیست

 

من را گرفت در بغل و بعد . . .

بعد . . .

بعد . . .

لرزش گرفت در هیجان تنی که نیست

 

من را گرفت در بغل و داغ تر شدم

خون مزّه کرد زیر لبان منی که نیست

 

آنوقت بالهای مرا پس گرفت و رفت . . .

 

تا صبح بعد بر سر شعرش شعار داد

آتش گرفت دفتر شعرش ، شعار داد

تا صبح بعد در شب بی روشنی که نیست :

 

ـ عشق شما درست سه حرف است ، مثل

م

ر

گ

بر جمله های ساده ی ما مبتنی که نیست

 

عشق شما ـ کنار تو اعجاز می شوم ـ

بی بال پر کشیدنِ من دیدنی که نیست

 

عشق شما…

ـ ببخش ، ولی جمله ناقص است ـ

این قدر بی هوا که تو دل می کنی که نیست

 

هذیان مرد تا شب رفتن حضور داشت . . .

 

مژگانِ تو ؟ نه ! بخیه زدن وقت می برد

چشمان کرم خورده ی من وقت می برد

 

سخت است زخم های تو با سوزنی که نیست

 

سخت است ، زخم های شما وقت می برد

طبق محاسبات دقیق تنی که نیست

 

اصلاً بیا دوباره کمی حرف میزنیم

این آدم عجیب غریب آهنی که نیست

 

اصلا رها . . .

نه ! خواستنم را رها نکن
اصلا . . . برو !

به حرف کسی اعتنا نکن

چشمان گربه ای تو دزدیدنی که نیست !

 

 

…

دستی کشید روی لبانش زنی که بود

با چشم های سرمه ای و دامنی که نیست

 

آنوقت مرد خاطره ها را قطار کرد

بر ریل های رفته ی راه آهنی که نیست

 

خندید و چشم های خودش را نشانه رفت

پاشید خون به دکمه پیراهنی که نیست

 

خندید و بالهای خودش را صدا نکرد . . .

 

اسفند ماهِ گمشده ی من ! نیامدی

تا گم شوم میان تن بهمنی که نیست…

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

اگه سی سال پیش پرسیده بودی

از هر آستینم برایت

چند تعریف آماده و کامل

که مو لای درزش نرود

بیرون می کشیدم

 

در این سن و سال اما

فقط می توانم دستت را

که هنوز بوی سیب می دهد بگیرم

و بازگردانمت به صبح آفرینش

 

از پروردگار بخواهم

به جای خاک و گِل

و دنده ی گمشده ی من

این بار قلم مو به دست بگیرد

و تو را به شکل آب بکشد

رها از زندان پوست

و داربست استخوان هایت

و مرا

به شکل یک ماهی خونگرم

که بی تو بودنش مصادف

با هلاکت بی برو برگرد.

 

 

 

از : عباس صفاری

 

ادامه مطلب
+

از دور دستِ دشت خبر می رسید که

آمد برای جنگ سواری رشید که

 

درچند داستانِ ازین دست مرده است

مثل همیشه صاحب اسبی سپید که

 

یک دشت رخش نیز به گردش نمی رسند . . .

 

راوی پکی عمیق زد و چند سرفه کرد

آنوقت گفت قصه به اینجا رسید که :

 

خالق فضای سطح اثر را سیاه کرد

قدری به این روند فراز و نشیب داد

 

شخصی جدید وارد این گیر و دار شد

هی قهرمان قصه ی ما را فریب داد

 

شخصیت جدید اثر پیرمرد بود

شاعر به دستهاش توانی عجیب داد

 

در پیشبرد سیر تراژیک داستان

یک مشت اتفاق عجیب و غریب داد

 

ـ احساس می کنیم که راوی مردد است

انگار باز آخرِ این داستان بد است ! )

 

خاراند گوشه های سرش را و مکث کرد

می گشت در پی کلماتی جدید که

 

یکدفعه گفت : قصه ی قبلی دروغ بود

آنوقت بین جمله ی قبلی پرید که :

 

شاید حکیم طوس کمی اشتباه کرد

شاید درست رستم دستان ندید که

 

سهراب در اوائل این شعر مرده بود

در حلقه های گیسوی گُرد آفرید که

 

یک شهر زن هنوز به گردش نمی رسند . . .

 

(ـ ای کاش مرد قصه هوای وطن نداشت

ای کاش قصه هایی از این دست زن نداشت!)

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

تا نرفته بودی

از شکاف پوستت هرازگاه

سرک می کشیدم

و دلی را می دیدم

که به دریای شیطنت می زنی

بی آنکه شیطان

هوایت را داشته باشد

حالا که رفته ای

دوستی جدید از آن سر دنیا

برای ویژه نامه ی هجرتت

از من شعری خواسته است

فقط می توانم بگویم

هجرت نسنجیده ات

بزرگترین اشتباه زندگی ات بود

به شاملو می آید

که مانند یک چنگ نواز مقدونی

میان ابرها بنشیند

و نوایی کلاسیک را

با چنگ زرینش بنوازد

اما تو آن بالا

میان فرشتگانی که اجازه ی خندیدن ندارند

به چه درد می خوری؟

 

 

 

از : عباس صفاری

 

ادامه مطلب
+

فصل اول :
که ساقه های تنش گلدار ، که میوه های تنش سرخ است

زنی که روسری اش خونی ، زنی که پیرهنش سرخ است

 

به هرزه چشم درو مفکن ، که پلک های تو خواهد سوخت

به کوهسار تنش مندیش، گدازه های تنش سرخ است

 

تنش توحشِ شهوت ریز ، برهنه می کشدت در گور

به بوسه خون تو خواهد خورد، زنی که خواستنش سرخ است

 

و روی نعش تو می رقصد، جنازه واره و سر گردان

به ضرب یک غزل زخمی، که تن تنن تننش سرخ است

 

فصل دوم :

 

و قصه روی همین خط ماند ، گرمب ! صفحه ی درهم ! خون

و بوی مردن سیگاری ، که طعم سوختنش سرخ است

 

کدام لذّت زجر آور ، به داغِ بوسه دهانش دوخت ؟

که پشت جمجمه اش گُل داد ، که درد در دهنش سرخ است

 

تپانچه ایده ی خوبی نیست، برای آخر این قصه

برای راویِ خونینی ، که دست و پا زدنش سرخ است…

 

فصل سوم :

ـ از این کتاب بدم آمد، چقدر حسرت مردن داشت

چه خّط شاعرآن خونی ست ، و قهرمان زنش سرخ است

 

زمین مچاله و کف کرده ، شبیه مغز سگی زخمی ست

که کرم های تنش قرمز ، که چرک های تنش سرخ است!

 

کدام کینه ی ابلیسی شبانه قصد خدا کرده ست ؟

که ابر ـ بالشِ او ـ خونی ، که آسمان ـ کفنش ـ سرخ است !

 

صدای پای که می آید ؟ خدای من ! چه خیالی ؟ آه !

کسی که روسریش خونی ست ، زنی که پیرهنش سرخ است !

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

لازم نیست آلوده کند

سکوت سحرگاهی را

این ساعت دیجیتال

که ادای خروس در می آورد

با قوقولی قوی ضبط شده اش

امشب

وزوز پشه ای هم می تواند

پایان دهد به این تعقیب

و بیدارم کند از خواب

 

گذشت آن زمان که بی گدار

به خواب می زدم هر شب

این روزها محض احتیاط

هر خوابی را طوری کوک می کنم

که هر وقت اراده کردم

مثل کو کوی ساعت دیواری

کوکو کنان از قلب تاریکی

بیرون بزنم

فعلا اما

خیال بیدار شدن

و از چاله به چاه افتادن ندارم

 

کفشهای سُربی ام را

با صندل های بال دار پرسیوس

تازه عوض کرده ام

و تازه گریخته ام

از دست قربانیان لت و پار تصادفی شاخ به شاخ

که دستهای خون آلودشان

به یک سانتی شانه ام رسیده بود

 

خنده های زخمی شان را

هنوز می شنوم که

دور و دورتر می شود

و من هر لحظه نزدیک تر

به اخبار روزنامه ای

که بر میز صبحانه

انتظارم را می کشد.

 

 

از : عباس صفاری

 

 

ادامه مطلب
+

ـ مرا ببخش ..  و آنگاه مغز زن ترکید!

و گیسوانش بر روی پیرهن ترکید

 

و بعد ذوب شد و در بغل فشرد مرا

و سینه هایش در دستهای من ترکید

 

مغاعلن فعلاتن میان خون گم شد

و وزن شعر بهم خورد و تن تتن ترکید:

 

و بعد یک شب پاییزی،

زنی دوباره مرا زایید

جنین لاغر من افتاد،

کنار نعش تو در بستر

 

تو مرده بودی و چشمانت

شبیه مرگ دو تا دریا

تو مرده بودی و دستانت،

شبیه مرگ دو تا کفتر

 

و بعد پیش تو افتادم،

کفن شکوه غریبی داشت

هنوز بوی کمی شب بو

هنوز طعم کمی شبدر!

 

سپیده می زد و سرهامان

کبود می شد و می لرزید

سر من و تو گره می خورد،

میان خاک به یکدیگر

 

و من دوباره تو را کشتم،

که باز پیش خودم باشی

فقط میان همین خانه،

فقط میان همین دفتر!

 

مفاعلن فعلاتن فع،

جنون گرفت و دگرگون شد

و رنگ قافیه ها خشکید،

میان آتش و خاکستر…

 

جنازه خواست بگوید که دوستت دارم

که ذرّه ذرّه ورم کرد و در کفن ترکید

 

جنازه پودر شد و زیر آسمان گم شد

و قلب ِ راوی در زیر ِ پیرهن ترکید!

 

خیال داشت که از شهر مرده کوچ کند

که بین راه تونل گم شد و ترن ترکید …

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

خوشا به حال شاعران نظرکرده ای

که بیت اول شعرشان

هدیه ی خدایان است

من اما برای مطلع این شعر

نمی توانستم تا ابدالدهر

در انتظار خدایانی فراموشکار بنشینم

مثل سوار از جان گذشته ای

که در قبیله ی اجدادی ام

می ربوده است

زیر نگاه ناباور مهتاب

دïردانه دختر خان را

از درگاه خیمه ی خواب آلود

من نیز سالهاست

نخستین جمله ی شعرم را

زیر نگاه ناباور فرشتگان

از بارگاه خدایان دزدیده ام

بی گïدار اما

به آب نمی زنم هرگز

از گردباد به عاریه

کفش هایش را می گیرم

از باران تردستی اش

و از چوبه ی دار طنابش را

شنیده ام خدایان نیز

بندگانی را که ناخنک

به دار و ندار دیگران می زنند

اصلن دوست نمی دارند

اما هر از گاه

بنده ی ناشکری از رده ی من

به گوشه ای از ابدیت آنها

دستبرد اگر بزند

به روی مبارکشان نمی آورند.

 

 

از : عباس صفاری

 

ادامه مطلب
+

نگو که رنجه و دلگیری! نگو که بی رمقی! پیری!

سمند پی شده را زین کن! بتاز مرد اساطیری

 

بیا دوباره که بیژن را، کسی گرفت و به چاه افکند!

بیا که گردن کیکاووس دوباره بسته به زنجیری

 

شتاب کن ! یل رویین تن هوای خاک تو را دارد

به تیر گز بزنش! بفکن! اگر که کهنه کمانگیری

 

شبیه تندر نورانی از ابر سوخته می افتی

شبیه برف زمستانی به دوش کوه سرازیری

 

به پشت رخش سواری، از دهان دیو نمی ترسی

و مرگ را ــ که کمین کرده است ــ فقط به مسخره می گیری

 

به پشت رخش که بنشینی چه هفت خوان چه هزاران خوان

گمان خود که نمی افتی، خیال من که نمی میری!

 

و من توام! تو منی! آری! شبیه قصه ی تکراری

اگر چه ظاهر من نوسال، اگر چه تو به نظر پیری

 

نمانده شهپر سیمرغی که خود بسوزد و برهاند

مرا دوباره به افسونی، تو را دوباره به تدبیری

 

از این برادر مهمان کُش، گریز نیست که دستی غیب

مرا نوشته به پیشانی، تو را نوشته به تقدیری

 

همیشه آخر این قصه، بَدان ِ بد دله پیروزند

همیشه قسمت ما چاه است، بمیر مرد اساطیری

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

به پایداریِ اعدام جدّیت دارید

ولی برای تفنّن درخت می‌کارید

 

ندیده‌اید مسیرِ بهشت زهرا را

شما که وقت ندارید؛ شاهِ دربارید!

 

چه بچه‌های قشنگی همیشه گل به بغل

کنار جاده ردیفند تا خریداری…

 

دو دست کوچک‌شان خواهشی‌ست سرد و زمخت

ندیده‌اید شما، بس که اشک می‌بارید!

 

به سوگ «کرب»* و «بلا»یی که کار دستِ شماست

که از همیشه‌ی تاریخ، مردم‌آزارید

 

و بر اساس لغت‌نامه‌ی مؤخّرتان

به رانت‌خواریِ مستضعفان گرفتارید

 

ضمیر جمع، نه از حرمتت، که عمدی بود

شما «تو» است، فقط حجمِ بی‌خودی دارید

 

 

از : مریم جعفری آذرمانی

 

*کرب: اندوه نفس‌گیر

 

خواب تو را دیدم، خواب تو را آری

دیدم که چشمانت، سرخ است انگاری

 

چون اشک لرزانی، اما نمی افتی!

چون ابر لبریزی، اما نمی باری!

 

گفتی که تاریک است، اما نباید خفت

لولو نمی آید، وقتی که بیداری!

 

گفتم نمی بینی؟ بیرون هوا سرد است

خورشید لج کرده است، با شهر پنداری!

 

شاید نمی دانی، اما غمی چرکین

در خنده ها جوشان، در اشک ها جاری

 

پاداش سستی مان، شلاق اعرابی!

شاباش خردیمان، شمشیر تاتاری!

 

گفتی که شعری سرخ، تریاق این زهر است!

در مشت ها آوار، در نعره ها جاری!

 

احساس می کردم، دیوانه تر هستم

در ذهن من شعری، پر بود پنداری!

 

یک شعر دیوانه، چون مرگ افسونکار

چون زندگی صد رنگ، چون عشق اجباری

 

کم کم نگاهت را، کمرنگ تر دیدم

در بین ما دستی، می ساخت دیواری

 

انگار در زیرم چاهی دهان وا کرد

انگار بر دوشم، می ریخت آواری

 

گفتم بمان با من، هرچند می دانم

اینها فقط خواب است، یک خواب تکراری

 

برخواستم! عکست پهلوی تختم بود

پر بود چشمانت از مردم آزاری!

 

شکل خودت بودی: لیلای هر روزی!

شکل خودم بودم: مجنون ادواری!

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی