امروز :شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

خواب تو را دیدم، خواب تو را آری

دیدم که چشمانت، سرخ است انگاری

 

چون اشک لرزانی، اما نمی افتی!

چون ابر لبریزی، اما نمی باری!

 

گفتی که تاریک است، اما نباید خفت

لولو نمی آید، وقتی که بیداری!

 

گفتم نمی بینی؟ بیرون هوا سرد است

خورشید لج کرده است، با شهر پنداری!

 

شاید نمی دانی، اما غمی چرکین

در خنده ها جوشان، در اشک ها جاری

 

پاداش سستی مان، شلاق اعرابی!

شاباش خردیمان، شمشیر تاتاری!

 

گفتی که شعری سرخ، تریاق این زهر است!

در مشت ها آوار، در نعره ها جاری!

 

احساس می کردم، دیوانه تر هستم

در ذهن من شعری، پر بود پنداری!

 

یک شعر دیوانه، چون مرگ افسونکار

چون زندگی صد رنگ، چون عشق اجباری

 

کم کم نگاهت را، کمرنگ تر دیدم

در بین ما دستی، می ساخت دیواری

 

انگار در زیرم چاهی دهان وا کرد

انگار بر دوشم، می ریخت آواری

 

گفتم بمان با من، هرچند می دانم

اینها فقط خواب است، یک خواب تکراری

 

برخواستم! عکست پهلوی تختم بود

پر بود چشمانت از مردم آزاری!

 

شکل خودت بودی: لیلای هر روزی!

شکل خودم بودم: مجنون ادواری!

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی