امروز :شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند

جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند

 

حریف مجلس ما خود همیشه دل می‌برد

علی الخصوص که پیرایه‌ای بر او بستند

 

کسان که در رمضان چنگ می‌شکستندی

نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند

 

بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط

ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند

 

دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را

که مدتی ببریدند و بازپیوستند

 

به در نمی‌رود از خانگه یکی هشیار

که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند

 

یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست

که سروهای چمن پیش قامتش پستند

 

اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست

خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند

 

مثال راکب دریاست حال کشته عشق

به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند

 

به سرو گفت کسی میوه‌ای نمی‌آری؟

جواب داد که آزادگان تهی‌دستند

 

به راه عقل برفتند سعدیا بسیار

که ره به عالم دیوانگان ندانستند

 

 

از : سعدی علیه الرحمه

 

ادامه مطلب
+

ای صوفی سرگردان، در بند نکونامی

تا درد نیاشامی، زین درد نیارامی

 

ملک صمدیت را، چه سود و زیان دارد

گر حافظ قرآنی، یا عابد اصنامی

 

زهدت به چه کار آید، گر راندهٔ درگاهی؟

کفرت چه زیان دارد، گر نیک سرانجامی

 

بیچارهٔ توفیقند، هم صالح و هم طالح

درماندهٔ تقدیرند، هم عارف و هم عامی

 

جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی

سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی

 

جامی چه بقا دارد، در رهگذر سنگی؟

دور فلک آن سنگ است، ای خواجه تو آن جامی

 

این ملک خلل گیرد، گر خود ملک رومی

وین روز به شام آید، گر پادشه شامی

 

کام همه دنیا را، بر هیچ منه سعدی

چون با دگری باید، پرداخت به ناکامی

 

گر عاقل و هشیاری، وز دل خبری داری

تا آدمیت خوانند، ورنه کم از انعامی

 

 

از : سعدی

 

ادامه مطلب
+

ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی

وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم

 

گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی

آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم

 

تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس

نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم

 

ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی

گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم

 

گفتی که چون من در زمی دیگر نباشد آدمی

ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم

 

گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی

ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم

 

گویی چه شد کان سروبن با ما نمی‌گوید سخن

گو بی‌وفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم

 

گر تو به حسن افسانه‌ای یا گوهر یک دانه‌ای

از ما چرا بیگانه‌ای ما نیز هم بد نیستیم

 

ای در دل ما داغ تو تا کی فریب و لاغ تو

گر به بود در باغ تو ما نیز هم بد نیستیم

 

باری غرور از سر بنه و انصاف درد من بده

ای باغ شفتالو و به ما نیز هم بد نیستیم

 

گفتم تو ما را دیده‌ای وز حال ما پرسیده‌ای

پس چون ز ما رنجیده‌ای ما نیز هم بد نیستیم

 

گفتی به از من در چگل صورت نبندد آب و گل

ای سست مهر سخت دل ما نیز هم بد نیستیم

 

سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین

گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم

 

 

 

از : سعدی علیه الرحمه

 

ادامه مطلب
+

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار

که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار

 

همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید

از آنکه چون سگ صیدی نمی‌رود به شکار

 

نه در جهان گل رویی و سبزهٔ زنخیست

درختها همه سبزند و بوستان گلزار

 

چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟

چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار

 

ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین

به دام دل چه فرومانده‌ای چو بوتیمار؟

 

زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن

که ساکنست نه مانند آسمان دوار

 

گرت هزار بدیع‌الجمال پیش آید

ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار

 

مخالط همه کس باش تا بخندی خوش

نه پای‌بند یکی کز غمش بگریی زار

 

به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی

به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار

 

مثال اسب الاغند مردم سفری

نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار

 

کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟

کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟

 

چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند

چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟

 

خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست

چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار

 

وگر به بند بلای کسی گرفتاری

گناه تست که بر خود گرفته‌ای دشوار

 

مرا که میوهٔ شیرین به دست می‌افتد

چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟

 

چه لازمست یکی شادمان و من غمگین

یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟

 

مثال گردن آزادگان و چنبر عشق

همان مثال پیاده‌ست در کمند سوار

 

مر آن رفیق بباید که بار برگیرد

نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار

 

اگر به شرط وفا دوستی به جای آرد

وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار

 

کسی که از غم و تیمار من نیندیشد

چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟

 

چو دوست جور کند بر من و جفا گوید

میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟

 

اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام

مباش غره که بازیت می‌دهد عیار

 

گرت سلام کند، دانه می‌نهد صیاد

ورت نماز برد، کیسه می‌برد طرار

 

به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن

که عن قریب تو بی‌زر شوی و او بیزار

 

به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی

شب شراب نیرزد به بامداد خمار

 

به اول همه کاری تأمل اولیتر

بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار

 

میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن

چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار

 

زمام عقل به دست هوای نفس مده

که گرد عشق نگردند مردم هشیار

 

من آزموده‌ام این رنج و دیده این زحمت

ز ریسمان متنفر بود گزیدهٔ مار

 

طریق معرفت اینست بی‌خلاف ولیک

به گوش عشق موافق نیاید این گفتار

 

چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند

نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار

 

پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک

چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار

 

شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب

نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار

 

که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس

چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار

 

بسی نماند که روی از حبیب برپیچم

وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار

 

که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی

هزار نوبت از این رای باطل استغفار

 

حقوق صحبتم آویخت دست در دامن

که حسن عهد فراموش کردی ای غدار

 

نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان

مکن کز اهل مروت نیاید این کردار

 

کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟

کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟

 

فراق را دلی از سنگ سخت‌تر باید

کدام صبر که بر می‌کنی دل از دلدار؟

 

هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت

روا بود که تحمل کند جفای هزار

 

هوای دل نتوان پخت بی‌تعنت خلق

درخت گل نتوان چید بی‌تحمل خار

 

درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس

چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار

 

بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید

دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار

 

دهان خصم و زبان حسود نتوان بست

رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار

 

نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن

که خود ز دوست مصور نمی‌شود آزار

 

دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت

که قاضی از پس اقرار نشنود انکار

 

ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق

همه سفینهٔ در می‌رود به دریا بار

 

هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل

به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار

 

مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی

که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار

 

که گفت پیره‌زن از میوه می‌کند پرهیز

دروغ گفت که دستش نمی‌رسد به ثمار

 

فراخ حوصلهٔ تنگدست نتواند

که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار

 

تو را که مالک دینار نیستی سعدی

طریق نیست مگر زهد مالک دینار

 

وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست

تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار

 

 

 

از : سعدی علیه الرحمه

 

 

پ.ن:

ــ در ستایش شمس‌الدین محمد جوینی صاحب دیوان

 

ادامه مطلب
+

 

حدیث عشق به طومار در نمی‌گنجد

بیان دوست به گفتار در نمی‌گنجد

 

سماع انس که دیوانگان از آن مستند

به سمع مردم هشیار در نمی‌گنجد

 

میسرت نشود عاشقی و مستوری

ورع به خانه خمار در نمی‌گنجد

 

چنان فراخ نشستست یار در دل تنگ

که بیش زحمت اغیار در نمی‌گنجد

 

تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد

که عرض جامه به بازار در نمی‌گنجد

 

دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم

که با تو صورت دیوار در نمی‌گنجد

 

خبر که می‌دهد امشب رقیب مسکین را

که سگ به زاویه غار در نمی‌گنجد

 

چو گل به بار بود همنشین خار بود

چو در کنار بود خار در نمی‌گنجد

 

چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست

که سعی دشمن خون خوار در نمی‌گنجد

 

به چشم دل نظرت می‌کنم که دیده سر

ز برق شعله دیدار در نمی‌گنجد

 

ز دوستان که تو را هست جای سعدی نیست

گدا میان خریدار در نمی‌گنجد

 

 

از : سعدی علیه الرحمه

 

ادامه مطلب
+

گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل

گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل

 

ایا باد سحرگاهی گر این شب روز می‌خواهی

از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل

 

گر او سرپنجه بگشاید که عاشق می‌کشم شاید

هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل

 

گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من

بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل

 

ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا

که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل

 

به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید

نه قتلم خوش همی‌آید که دست و پنجه قاتل

 

اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند

شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل

 

ز عقل اندیشه‌ها زاید که مردم را بفرساید

گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل

 

مرا تا پای می‌پوید طریق وصل می‌جوید

بهل تا عقل می‌گوید زهی سودای بی‌حاصل

 

عجایب نقش‌ها بینی خلاف رومی و چینی

اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل

 

در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید

که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل

 

 

 

از : سعدی علیه الرحمه

 

 

ادامه مطلب
+

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

 

یا چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند

هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی

 

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

کآنجا نتواند رفت اندیشه دانایی

 

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی

سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

 

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم که سری دارم درباخته در پایی

 

زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده

تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

 

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت

گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

 

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی

جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

 

 

 

از : سعدی علیه الرحمه

 

ادامه مطلب
+

مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد

کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد

 

گر در خیال خلق، پری‌وار بگذری

فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد

 

افتاده تو شد دلم ای دوست دست گیر

در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد

 

در رویت آن که تیغ نظر می‌کشد به جهل

مانند من به تیر بلا محکم اوفتد

 

مشکن دلم که حقه راز نهان توست

ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد

 

وقت است اگر بیایی و لب بر لبم نهی

چندم به جست و جوی تو دم بر دم اوفتد

 

سعدی صبور باش بر این ریش دردناک

باشد که اتفاق یکی مرهم اوفتد

 

 

از : سعدی علیه الرحمه

 

 

ادامه مطلب
+

آن نه روی است که من وصف جمالش دانم

این حدیث از دگری پرس که من حیرانم

 

همه بینند نه این صنع که من می‌بینم

همه خوانند نه این نقش که من می‌خوانم

 

آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست

عجب این است که من واصل و سرگردانم

 

سرو در باغ نشانند و تو را بر سر و چشم

گر اجازت دهی ای سرو روان بنشانم

 

عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست

دیر سال است که من بلبل این بستانم

 

به سرت کز سر پیمان محبت نروم

گر بفرمایی رفتن به سر پیکانم

 

باش تا جان برود در طلب جانانم

که به کاری به از این باز نیاید جانم

 

هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز

صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم

 

عجب از طبع هوسناک منت می‌آید

من خود از مردم بی‌طبع عجب می‌مانم

 

گفته بودی که بود در همه عالم سعدی

من به خود هیچ نیم هر چه تو گویی آنم

 

گر به تشریف قبولم بنوازی مَلِکم

ور به تازانهٔ قهرم بزنی شیطانم

 

 

 

از : سعدی علیه الرحمه

 

ادامه مطلب
+

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی شود ما را

 

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

 

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

 

به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی

چرا نظر نکنی یار سروبالا را

 

شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش

مجال نطق نماند زبان گویا را

 

که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد

خطا بود که نبینند روی زیبا را

 

به دوستی که اگر زهر باشد از دستت

چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را

 

کسی ملامت وامق کند به نادانی

حبیب من که ندیدست روی عذرا را

 

گرفتم آتش پنهان خبر نمی داری

نگاه می نکنی آب چشم پیدا را

 

نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی

چو دل به عشق دهی دلبران یغما را

 

هنوز با همه دردم امید درمانست

که آخری بود آخر شبان یلدا را

 

 

از : سعدی علیه الرحمه

 

ادامه مطلب
+

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

 

شوق است در جدایی و جور است در نظر

هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

 

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

 

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار

دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

 

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست

بازآ که روی در قدمانت بگستریم

 

ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب

در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

 

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب

نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

 

از دشمنان برند شکایت به دوستان

چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم

 

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس

آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

 

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند

چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

 

 

 

از : سعدی علیه الرحمه

 

ادامه مطلب
+

جان من! جان من فدای تو باد

هیچت از دوستان نیاید یاد

 

می روی و التفات می‌نکنی

سرو هرگز چنین نرفت آزاد

 

آفرین خدای بر پدری

که تو پرورد و مادری که تو زاد

 

بخت نیکت به منتهای امید

برساناد و چشم بد مرساد

 

تا چه کرد آن که نقش روی تو بست

که در فتنه بر جهان بگشاد

 

من بگیرم عنان شه روزی

گویم از دست خوبرویان داد

 

تو بدین چشم مست و پیشانی

دل ما بازپس نخواهی داد

 

عقل با عشق بر نمی‌آید

جور مزدور می‌برد استاد

 

آن که هرگز بر آستانه عشق

پای ننهاده بود سر بنهاد

 

روی در خاک رفت و سر نه عجب

که رود هم در این هوس بر باد

 

مرغ وحشی که می‌رمید از قید

با همه زیرکی به دام افتاد

 

همه از دست غیر ناله کنند

سعدی از دست خویشتن فریاد

 

روی گفتم که در جهان بنهم

گردم از قید بندگی آزاد

 

که نه بیرون پارس منزل هست

شام و رومست و بصره و بغداد

 

دست از دامنم نمی‌دارد

خاک شیراز و آب رکن آباد

 

 

 

از : سعدی علیه الرحمه

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی