امروز :یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۱۴۵

با یک جفت چشم مقروض به عینک

من آنسوی چهره

و جوانب پنهان تو را هم دیده ام

جناب مورچه با یک عالمه چشم

تو را که چشم انتظار عوالم دور

کنار پنجره ایستاده ای نمی بیند

و روز روشن صاف و حق به جانب

بالا می رود از دیوار خانه ات

من از دیوار خانه هیچ کس و ناکسی

جز یک همکلاس بالا بلا

بالا نرفته ام

 

گردن باریک تر از مویم مرا

از در افتادن با گردن کشان

معاف کرده است

کمر باریک جناب مورچه اما

ذره ای از اشتهای سیری ناپذیرش

نکاسته است

جلویش را نگیری

مثل ابرقدرتی که عقلش پاره سنگ

دنیا را بر می دارد

و می برد در لابیرنت بی در و پیکرش

 

شاخکهای جناب مورچه

دقیق تر از ساعت من کار میکند

شاخک های من به آنتن زنگ زده می ماند

برای همین کله ام دم به ساعت

به سنگ می خورد

 

جناب مورچه به زور بازو

و پشت کارش می نازد

و به ملکه ی تاجدار و همیشه باردارش

به سربازان جانباز

و خدمه ی پرکارش

به سیستم دفاعی

و نظم نظامی اش می نازد

نظم مرا اما

فقط در قاصید و غزلیاتم می توان دید

نه بر میز دل آشوب کارم

که گذرگاه توفان است و

بارانداز قایق های کاغذی

 

اعتراف می کنم از جناب مورچه کم زور تر و بی دست و پا ترم

با همین دست و پای مختصرم اما

بلدم هر بلایی را که از بالا

بر من نازل شود

به ریتم و رقص تبدیل کنم

مثلا در حیاط همین کافه ی ساحلی

با الفبای تنم

محشری می توانم بر پا کنم

که خواب شیطان را

در قعر دوزخ بیاشوبد

و آرامش فرشتگان را در آسمان

چه برسد به چُرت ِ نیمروزی ِ این دَمَر قدرت

که نمی داند آسیاب

با نیروی اتم هم که بگردد

به نوبت می گردد

 

جناب مورچه

از کنار لیوان کف کرده ام

خُرده بادامی کف می رود

و ناشیانه وانمود می کند

کار واجب تری دارد

می گویم چه کاری واجب تر از رقص در آفتاب

وقتی از یک لابیرنت نظامی

بیرون زده باشی

 

اما به رویش نمی آورم

که دست و پای بیش از دو

نه به کار رقص

که فقط به درد چپاول می خورد

و هیچ بالرینی تا به حال

شش دست و پا نرقصیده!

 

 

 

از : عباس صفاری

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی