آمد مچاله شد لب میزم زنی که نیست
با روسری سرمه ای و دامنی که نیست
من را گرفت در بغل و بعد . . .
بعد . . .
بعد . . .
لرزش گرفت در هیجان تنی که نیست
من را گرفت در بغل و داغ تر شدم
خون مزّه کرد زیر لبان منی که نیست
آنوقت بالهای مرا پس گرفت و رفت . . .
تا صبح بعد بر سر شعرش شعار داد
آتش گرفت دفتر شعرش ، شعار داد
تا صبح بعد در شب بی روشنی که نیست :
ـ عشق شما درست سه حرف است ، مثل
م
ر
گ
بر جمله های ساده ی ما مبتنی که نیست
عشق شما ـ کنار تو اعجاز می شوم ـ
بی بال پر کشیدنِ من دیدنی که نیست
عشق شما…
ـ ببخش ، ولی جمله ناقص است ـ
این قدر بی هوا که تو دل می کنی که نیست
هذیان مرد تا شب رفتن حضور داشت . . .
مژگانِ تو ؟ نه ! بخیه زدن وقت می برد
چشمان کرم خورده ی من وقت می برد
سخت است زخم های تو با سوزنی که نیست
سخت است ، زخم های شما وقت می برد
طبق محاسبات دقیق تنی که نیست
اصلاً بیا دوباره کمی حرف میزنیم
این آدم عجیب غریب آهنی که نیست
اصلا رها . . .
نه ! خواستنم را رها نکن
اصلا . . . برو !
به حرف کسی اعتنا نکن
چشمان گربه ای تو دزدیدنی که نیست !
دستی کشید روی لبانش زنی که بود
با چشم های سرمه ای و دامنی که نیست
آنوقت مرد خاطره ها را قطار کرد
بر ریل های رفته ی راه آهنی که نیست
خندید و چشم های خودش را نشانه رفت
پاشید خون به دکمه پیراهنی که نیست
خندید و بالهای خودش را صدا نکرد . . .
اسفند ماهِ گمشده ی من ! نیامدی
تا گم شوم میان تن بهمنی که نیست…
از : حامد ابراهیم پور