امروز :یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۱۴۴

آمد مچاله شد لب میزم زنی که نیست

با روسری سرمه ای و دامنی که نیست

 

من را گرفت در بغل و بعد . . .

بعد . . .

بعد . . .

لرزش گرفت در هیجان تنی که نیست

 

من را گرفت در بغل و داغ تر شدم

خون مزّه کرد زیر لبان منی که نیست

 

آنوقت بالهای مرا پس گرفت و رفت . . .

 

تا صبح بعد بر سر شعرش شعار داد

آتش گرفت دفتر شعرش ، شعار داد

تا صبح بعد در شب بی روشنی که نیست :

 

ـ عشق شما درست سه حرف است ، مثل

م

ر

گ

بر جمله های ساده ی ما مبتنی که نیست

 

عشق شما ـ کنار تو اعجاز می شوم ـ

بی بال پر کشیدنِ من دیدنی که نیست

 

عشق شما…

ـ ببخش ، ولی جمله ناقص است ـ

این قدر بی هوا که تو دل می کنی که نیست

 

هذیان مرد تا شب رفتن حضور داشت . . .

 

مژگانِ تو ؟ نه ! بخیه زدن وقت می برد

چشمان کرم خورده ی من وقت می برد

 

سخت است زخم های تو با سوزنی که نیست

 

سخت است ، زخم های شما وقت می برد

طبق محاسبات دقیق تنی که نیست

 

اصلاً بیا دوباره کمی حرف میزنیم

این آدم عجیب غریب آهنی که نیست

 

اصلا رها . . .

نه ! خواستنم را رها نکن
اصلا . . . برو !

به حرف کسی اعتنا نکن

چشمان گربه ای تو دزدیدنی که نیست !

 

 

…

دستی کشید روی لبانش زنی که بود

با چشم های سرمه ای و دامنی که نیست

 

آنوقت مرد خاطره ها را قطار کرد

بر ریل های رفته ی راه آهنی که نیست

 

خندید و چشم های خودش را نشانه رفت

پاشید خون به دکمه پیراهنی که نیست

 

خندید و بالهای خودش را صدا نکرد . . .

 

اسفند ماهِ گمشده ی من ! نیامدی

تا گم شوم میان تن بهمنی که نیست…

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی