امروز :جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

اگر آتش است یارت تو برو در او همی‌سوز

به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز

 

تو مخالفت همی‌کش تو موافقت همی‌کن

چو لباس تو درانند تو لباس وصل می‌دوز

 

به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی

ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز

 

به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف

همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاوز

 

تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید

تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز

 

که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر

که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز

 

 

 

از : مولانا

 

ادامه مطلب
+

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمهٔ حیات منم

 

وگر به خشم روی صدهزار سال ز من

به‌ عاقبت به من آیی که منتهات منم

 

نگفتمت که به نقش‌ جهان مشو راضی

که نقش‌بند سراپردهٔ رضات منم

 

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای با صَفات منم

 

نگفتمت که چو مرغان به‌ سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

 

نگفتمت که تو را ره‌ زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

 

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

که گم کنی که سرِ چشمه صفات منم

 

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد و خلّاق بی‌جهات منم

 

اگر چراغ دلی، دان که راه خانه کجاست

وگر خداصفتی، دان که کدخدات منم

 

 

 

از : مولانا

 

ادامه مطلب
+

جفا از سر گرفتی یاد می‌دار

نکردی آن چه گفتی یاد می‌دار

 

نگفتی تا قیامت با تو جفتم

کنون با جور جفتی یاد می‌دار

 

مرا بیدار در شب‌های تاریک

رها کردی و خفتی یاد می‌دار

 

به گوش خصم می‌گفتی سخن‌ها

مرا دیدی نهفتی یاد می‌دار

 

نگفتی خار باشم پیش دشمن

چو گل با او شکفتی یاد می‌دار

 

گرفتم دامنت از من کشیدی

چنین کردی و رفتی یاد می‌دار

 

همی‌گویم عتابی من به نرمی

تو می‌گویی به زفتی یاد می‌دار

 

فتادی بارها دستت گرفتم

دگرباره بیفتی یاد می‌دار

 

 

 

از : مولانا

 

 

ادامه مطلب
+

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

چون خمشان بی‌گنه روی بر آسمان مکن

 

باده خاص خورده‌ای نقل خلاص خورده‌ای

بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن

 

روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو

خواجه لامکان توی بندگی مکان مکن

 

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

 

من همگی تراستم مست می وفاستم

با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن

 

ای دل پاره پاره‌ام دیدن او است چاره‌ام

او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

 

ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو

گر نه سماع باره‌ای دست به نای جان مکن

 

نفخ نفخت کرده‌ای در همه در دمیده‌ای

چون دم توست جان نی بی‌نی ما فغان مکن

 

کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد

ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

 

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو

گرگ توی شبان منم خویش چو من شبان مکن

 

هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو

کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن

 

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا

گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن

 

باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو

باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

 

باده عام از برون باده عارف از درون

بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

 

از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو

چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن

 

 

 

از : مولانا

 

ادامه مطلب
+

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

 

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتی ام دراندازد میان قلزم* پرخون

 

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

 

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را

چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

 

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را

کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

 

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

 

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم

که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

 

 

 

از : مولانا جلال الدین بلخی

 

*قلزم : دریا

ادامه مطلب
+

مجنون و پریشان توام دستم گیر

سرگشته و حیران توام دستم گیر

 

هر بی سر و پای دستگیری دارد

من بی سر و بی‌پای توام دستم گیر

از : مولانا
ادامه مطلب
+

ای جان و جهان، جان و جهان گم کردم

ای ماه، زمین و آسمان گم کردم

 

می بر کف من منه، بنه بر دهنم

کز مستی تو راه دهان گم کردم

 

 

از : مولانا جلال الدین بلخی

 

ادامه مطلب
+

آن خواجه که بار ِ او همه قند ِتر است

از مستی خود ز قند خود بی خبر است

 

گفتم که از آن شکر نصیبم ندهی؟

نی گفت و ندانست که آن نیشکر است

 

 

از : مولانا

 

ادامه مطلب
+

اه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم

کی ببینم مرا چنان که منم

 

گفتی اسرار در میان آور

کو میان اندر این میان که منم

 

کی شود این روان من ساکن

این چنین ساکن روان که منم

 

بحر من غرقه گشت هم در خویش

بوالعجب بحر بی‌کران که منم

 

این جهان و آن جهان مرا مطلب

کاین دو گم شد در آن جهان که منم

 

فارغ از سودم و زیان چو عدم

طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم

 

گفتم ای جان تو عین مایی گفت

عین چه بود در این عیان که منم

 

گفتم آنی بگفت‌های خموش

در زبان نامده‌ست آن که منم

 

گفتم اندر زبان چو درنامد

اینت گویای بی‌زبان که منم

 

می شدم در فنا چو مه بی‌پا

اینت بی‌پای پادوان که منم

 

بانگ آمد چه می دوی بنگر

در چنین ظاهر نهان که منم

 

شمس تبریز را چو دیدم من

نادره بحر و گنج و کان که منم

 
از : مولانا

 

ادامه مطلب
+

من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم

من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم

از لطفم آن یگانه می خواند سوی خانه

کردم یکی بهانه وز راه خشم کردم

گر سر کشد نگارم ور غم برد قرارم

هم آه برنیارم از آه خشم کردم

گاهم فریفت با زر گاهم به جاه و لشکر

از زر چو زر بجستم وز جاه خشم کردم

ز آهن ربای اعظم من آهنم گریزان

وز کهربای عالم من کاه خشم کردم

ما ذره‌ایم سرکش از چار و پنج و از شش

خود پنج و شش کی باشد ز الله خشم کردم

این را تو برنتابی زیرا برون آبی

گر شبه آفتابی ز اشباه خشم کردم

از : مولوی

**********

می‌بَرزند ز مشرق شمع فلک زبانه

ای ساقی صبوحی درده می شبانه

عقلم بدزد لُـ-ـختی چند اختیار و دانش

هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه

گر سنگ فتنه بارَد فرق مَنَش سپر کن

ور تیر طعنه آید جان منَش نشانه

از : سعدی

ادامه مطلب
+

 

چون جان تو می ستانی ، چون شکّر است مُردن

بـا تــو زجـان شـیـریـن شـیـریـن تـر اسـت مـُـردن

 

بــردار ایــن طـبـق را زیــرا خـلـیـل حـق را

باغ است و آب حیوان گر آذر است مـُـردن

ایـن سـر نـشـان ِ مـُـردن وان سـر نـشـان ِ زادن

زان سر کسی نمیرد ، نی زین سر است مردن

 

بگذار جسم و جان شو ، رقصان بدان جهان شو

مـگـریـز ، اگـرچه حالی شور و شر اسـت مـُـردن

 

والله به ذات پاکش نـُـه چرخ گشت خاکش

با قند وصل همـچون حلوا گــر است مـُـردن

 

از جان چرا گریزیم ، جان است جان سپردن

وز کـان چـرا گریـزیم ، کــان ِ زر است مـُـردن

 

چون زیـن قـفس بـرستی در گـلشن است مسکـن

چون این صدف شکستی ، چون گوهر است مردن

 

چـون حق تـو را بـخواند ، سوی خـودت کـشاند

چون جنت است رفتن ، چون کوثر است مردن

 

مرگ آیینه است و حسنت در آیینه در آمد

آیـینه بـر بـگوید خوش مـنـظر است مـُـردن

 

گر مومنی و شیرین ، هم مومن است مرگت

گــر کـافـری و تـلخی هـم کـافر اسـت مـُـردن

 

گـر یـوسفی و خـوبی ، آیینـه ات چنـان است

ور نی در آن نمایش ، هم مضطر است مردن

 

خامش که خوش زبانی ، چون خضر ، جاودانی

کــز آب زنــدگـانی کــور و کــر اسـت مــُـردن

 

از : مــولانـا

ادامه مطلب
+

 

چیزی مگو که گنج نهانی خریده ام

جان داده ام ولیک جهانی خریده ام

 

رویم چو زرگر است ازو این سخن شنو

دادم قراضه ی زر و کانی خریده ام

 

از چشم ِ تُرک دوست چه تیری که خورده ام

وز طاق ابروش چه کمانی خریده ام

 

با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث

با کس نگویم این ز فلانی خریده ام

 

هر چند بی زبان شده بودم چو ماهیی

دیدم شکر لبی و زبانی خریده ام

 

ناگاه چون درخت برُستم میان باغ

زان باغ بی نشانه نشانی خریده ام

 

گفتم میان باغ ، خود آن را میانه نیست

لیک از میان ِ نیست میانی خریده ام

 

کردم قـِـران به مفخر تبریز شمس دین

بیرون ز هر دو قرن قرانی خریده ام

 

از : مولانا

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی