امروز :جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

پدرم بمب دست سازی بود که جهان روی باورم انداخت

چادری روی کودکی هام و سایه ای روی مادرم انداخت

 

لای آن حرفهای رنگارنگ، وسط کاغذ مچاله شده

پدرم چشمهای داغش را پشت دستان خواهرم انداخت

 

بحث شد، عاجزانه ناز کشید، ترمه را روی جانماز کشید

جنگ شد، اندکی دراز کشید، مادرم شعر در سرم انداخت

 

یک ستاره به سمت پیشانی، یک گلوله به سمت شب رفت و

سایه ای هیکل نحیفش را، روی ساک برادرم انداخت

 

بعد از آن سالهای سردرگم، بعد از آن زخمهای تکراری

بعد ِ آب ِ دهان که معشوقی، در خیابان برابرم انداخت

 

لابلای خشونت و خنده، مثل ِ آن نوجوان ِ رزمنده

تاول ِ پای خسته ام، خود را، زیر ِ آن پای دیگرم انداخت

 

جفت ِ زخمی! اگرچه آغوشت، خیس ِ آن اشکهای طولانی است

بغلم کن! پرنده ات خود را، توی آرامش پرت انداخت

 

 

 

از : قادر متاجی

 

ادامه مطلب
+

دست‌هایش را بسته بودند

که شعر ننویسد

و سایه‌اش بر دیوار

شعر بود

 

گفت:

سایه‌ها همیشه عریان‌اند

حتی اگر لباس پوشیده باشند

 

دیوارها

از در

بیرون رفتند

تا با دیوارهای بیشتری برگردند…

 

••

در روزهای بعد

آنقدر غذا نخورد

که روزهای بعد

بر زمین افتادند

 

و آنقدر لاغر شده بود

که می‌توانست

از لای دو ساعت عبور کند

برود در حیات قدم بزند

در نیمه‌های شب

طوری به خواب رفت

که می‌توانست

چند فردا داشته باشد

 

در هفته‌های بعد بود

که در سلول‌ها سطر پیدا کردند

در مشت‌ها، موسیقی

در جیب‌ها، کلمه…

 

در هفته‌های بعد بود

که هر که را

از طناب

آویختند،

شعر شد!

 

••

کسی که شعر می‌نویسد، تنهاست!

و او

که گوشه‌های جوانی‌اش را جویده است

و هر گلوله‌ای که خورده را هضم کرده،

می‌داند

خشمی که در خیابان‌ها آفتاب می‌خورد

بر شاخه‌ها مشت خواهد داد

 

••

سایه‌اش بر دیوار

سکوت کرده است!

تخیل، سکوت می‌خواهد

وصل‌کردنِ موهای معشوقه به باران

سکوت می‌خواهد

وصل‌کردنِ چشم‌های هم‌بندش

به بادام‌هایی که عید امسال را تلخ می‌کنند،

سکوت می‌خواهد

وصل‌‌کردنِ سرخِ سیب‌ها

به سرخی که از آن بخار برمی‌خیزد،

سکوت می‌خواهد

 

وصل‌کردنِ سیم‌های یک بمب‌ساعتی، سکوت می‌خواهد!

 

کسی‌ که شعر می‌نویسد، تنهاست

و آنکه سال‌ها بعد

تنهایی‌ات را از زیرپله‌ای

در کتابفروشی‌های انقلاب می‌خرد

هیولای خفته را

بیدار خواهد کرد!

••

یعنی

کسی نمی‌دانست

که زندان

دری در سینه‌ی تو داشت

و این سطرها از همان‌جا گریخته‌اند

و حالا

هروقت سطرها را پاک می‌کنم

استخوانت از زیر آن‌ها پیداست

یعنی

همیشه دیده‌ام

گلوله‌ها شلیک می‌شوند و

پلک‌ها می‌افتند

گلوله‌ها شلیک می‌شوند و

درخت‌ها می‌افتند

گلوله‌ها شلیک می‌شوند و

پرنده‌ها می‌افتند

 

گلوله‌ها شلیک شدند…

تو اما

چون آبشار

به افتادن، ایستاده‌ای!

 

 

 

از : گروس عبدالملکیان

 

* تقدیم به بکتاش آبتین

 

ای خانه ای عزیزترین خاک

ای من فدای رنج روانت

دیدی چگونه خون‌به‌جگر شد

پیر و جوان و خرد و کلانت؟

 

دیدی چگونه در تب وحشت

از ریشه سوخت کهنه‌بلوطت؟

دیدی چگونه برگ خزان‌وار

بر خاک ریخت سرو جوانت؟

 

ای خانه ای گرامیِ از بود

ای خانه ای مقدسِ تا باد

دیدی چه هولناک‌تر از پیش

تاریک شد زمین و زمانت؟

 

دیروز تو نگفتنی اما

امروز تو چگونه بگویم

لعنت به هرکه خواست چنینت

نفرین به هر که ساخت چنانت

 

یک‌مشت ناحفاظ مدستر

یک‌گله بی وجود مکلا

کردند آنچه کرد تموچین

با خاکِ خوبِ چون دل و جانت

 

ای خانه ساکنان تو دارند

از دست می‌روند یکایک

جز من که کاش زنده نباشم

دیگر که ماند مرثیه‌خوانت؟

 

ای کاش پیشمرگ تو می‌شد

یاغی‌تبار و باز نمی‌دید

بنشسته داغ باب و برادر

بر قلب پاک دخترکانت

 

ای کاش پیش از اینکه ببینم

این‌روزهای دلهره‌زا را

می‌مردم و گشوده نمی‌شد

چشمم به رنج‌های گرانت

 

با من دلی نه کاسهٔ خونی است

از غصه‌های ساری و رشتت

از اندهان یزد و اراکت

وز درد مشهد و همدانت

 

با من دل دچار جنونی است

از اضطراب آن‌که عزیزی

دارم که دردمند نشسته است

در اصفهان نصف جهانت

 

ای خانه آرزوی من این است

یک‌روز قبل این‌که بمیرم

بینم که خون قدسی شادی

جاری شده است در شریانت

 

این است آرزوی من آری

یک‌روز قبل این‌که نباشم

شادیت را به چشم ببینم

وان‌گه به افتخار زنانت

 

رقصان شوم به بزم و بخوانم

آوازهای آخر خود را

وان‌گه به هر که گفت نرقصم

وان‌گه به هر که گفت نخوانم

وان‌گه به هر که گفت نخندم

گویم: بریده باد زبانت!

 

 

 

از : علی اکبر یاغی تبار

 

 

ادامه مطلب
+

داغ در سینه

داغ در دهان

داغ بر پیشانی

نامت چنان داغ که در دست نمی‌توان گرفت

باید نوشت بر کاغذی، سنگی، گوری.

در نامت نظر که می‌کنم

پر از خیابان‌هاست

پر از نیمه‌شب‌ها

پر از آتش‌ها

نامت، نامه‌ای‌ست که تو به انقلاب نوشته‌ای!

نامت پر از نام‌‌هاست!

پر از سنگ‌هایی‌ که پرتاب می‌کنیم

نامت جمله‌ای‌ست که کاغذها طول می‌کشد…

کاغذها

کاغذها می‌خواهد

دفتر

دفترها می‌خواهد

درخت می‌خواهد

نامت درختی‌ست ایستاده در خیابان که میوه‌اش را اگر بچینند ماه می‌افتد!

نامت بر سنگ مقاومت می‌کند

کنده می‌نمی‌نمی‌کنده‌می‌نمی‌ کنده‌‌می‌شود

و سنگی که ناگهان معنایش را پیدا کرده باشد

ملافه‌ایست که امشب کنار می‌زنی!

می‌بینی

چه آتش‌ها

چه آتش‌ها

چه آتش‌ها

که در کوهستان‌ها

شب سیه سفر کنم

ز تیره ره گذر کنم

و آتشی دگر کنم

ز خویش و تن حذر کنم

ز تو به تو سفر کنم

و تیغ بر گلو نهم

به خون خود نظر کنم

تمام طول راه را

بدون سر به سر کنم

و آتشی دگر

گیرم

آتشی گیرم

تمام آتش‌ها را خاموش کنید

ماه، آتشی‌ست که بی‌نور نورانی‌ست!

و آخرین حرف‌های حقیقت را

پیش از آنکه بر زمین بیافتد

در همین نور نوشته‌ام:

تنها

کسی که با تمام توانش تنهاست می‌داند

شعری که شعر باشد شعر نیست

مگر که مشت مشت مشت

مگر که سنگ سنگ سنگ

مگر…

 

سنگ‌هامان را هم که بگیرید

سرهامان را پرتاب می‌کنیم!

 

 

 

از : گروس عبدالملکیان

 

* تقدیم به خدانور لجه ای

 

بِهِل باد

به قصد جوشیدن خون

در رگ‌های مسدود زمستان

به قصد چرخیدن آتش

در تن منجمد زمان

بِهِل باد

میان گیسوان بلندت جوانی کند

 

بگو برود

از میانمان برود تاریکی

بلرزد زیر پایکوبی‌مان مرگ

نگون شود به سر

سقف سُربی سوگ

بگو نیلگون شود

مینوی ژرف

به قصد رستاخیز پاره‌پاره‌های تن

به حرمت رگ

که از گذرگاه‌های صعب‌العبور گرفتیم

 

بگو برود

از میانمان برود تاریکی

بریزد شلالِ رنگینِ رنگین‌کمان

بر شانه‌های کشیده‌ی روز

و اندام پاک عشق

گیسو بسته به کمرگاه کوه

برقصد بر روان خسته‌ی تاریخ

به حرمت گوشه‌گوشه‌های جگر

به حرمت بافه‌های بریده‌ی مادران

بر گهواره‌های خالی

بِهِل باد

میان گیسوان بلندت جوانی کند

تلخ

چون ماتمِ خونِ انگور

هلهله کند مینوی ژرف

بر آستانه‌ی اشک

به قصد دمیدن زبانه‌های آتش

زیر پوست زمستان

 

بگو برود

از میانمان برود تاریکی

بنوشمان!

در شکوه اشک‌های همین شبها

بخوانمان!

در صدای راسخ همین سطرها

تو

مام داغدیده‌ی جوانمرگ‌ها!

مام لذتها و دردها!

زمان را در ساقه‌هایمان برقصان!

جهان را در جانمان برویان!

به حرمت ریشه

که از استخوانهای تو گرفتیم.

 

 

 

از : روجا چمنکار

 

ادامه مطلب
+

اگر چه مثل پیاف

در پیاده رو روئیده است

از دور اما داد می زند

که یک درخت معمولی نیست

و جایگاهش در سرزمین اجدادی اش جایی

در دامنه ی کوهستانی که چوپانی

درد بی درمانش را زیر آن

می دمیده است در نی لبکی چوبین

یا کنار پاشویه ی استخری شاید

سایه می انداخته است

بر اندام شهزاده ای پری پیکر

در حریرخیس

 

در این خیابان پر دود و دم اکنون

چتر پاره پاره ای

شبیه آن سایه را

بر دکه ی یک کولی کف بین

می گشاید هر بامداد

 

روزهای بی آتیه از دم

مثل بادی بد قدم

از میان برگهایش می گذرند

و بر تنه ی تنومندش

مشتریان دل شکسته ی کولی

کنار نام معشوقه های سنگ دل وُ

نارفیقان نیمه راهشان

آنقدر قلب تیر خورده کشیده اند

که برسنگ اگر تراشیده بودند

از شرم آب شده بود

یا از غصه ترک بر می داشت

 

سرسوزنی اما

فرقی نمی بیند درخت

مین منقار بلند دارکوب

و تیغه ی چاقوی دلشکستگان

 

از کولی کف بین که گاهی

دست لرزان مشتری در دست

چُرت می زند بی اختیار

شنیده است بارها

که راز بقا در این خیابان

کمال خونسردی است

حتا در هوای نیمه شب اگر

پاکباخته ای سیگارش را

کنار پایت خاموش کند

و بر نزدیک ترین شاخه ات

خودش را حلق آویز.

 

 

 

از : عباس صفاری

 

ادامه مطلب
+

خطای تو سنگ دلی بود

و خطای من تکبر

و آن گاه که این دو خطا به یکدیگر می پیوندند

جدایی کودک ِ دوزخی ِ آنان خواهد بود.

 

 

از : غاده السَّمان

ترجمه از : عبدالحسین فرزاد

 

صغیر و کبیر

از لحظه ای که چمدان را

از دستش گرفته اند

به طرز آزاردهنده ای

مهربان شده اند

 

سیگارش به لب نرسیده

برایش فندک می زنند

و کلاهش را

پیش از آنکه باد برباید

از سرش بر میدارند

یکی یقه اش را مرتب می کند

دیگری روزنامه صبح را

کنار فنجان قهوه اش می گذارد

کم مانده راهش را نیز

هنگام بازگشت از آبریزگاه

مانند مسیر مهاراجه ای پیر

گلباران کنند

 

دیگر شک ندارد دنیا

بی هیچ بروبرگردی

دستش انداخته است

حتی این باران صاف و ساده

تا چترش را بر می دارد

بند می آید

و پیاده روهای بی پروا

پیش از آنکه پا

به خیابان بگذارد

برگهای زردشان را

زیر پل ها و نیمکت ها

پنهان می کنند

انگار تنها علایم پاییز زودرس

این یک مشت برگ زرد و

سکوت نیمروزی پرنده هاست

مثل توپ به دیوار خورده

از نیمه راه سفر

از روزی که بازگشته است

اشیا دور و برش هم

<تشخص> را جدی گرفته اند

 

همین دیروز

از پشت آیینه ی دستشویی

یک شیشه قرص خواب آور و ُ

یک بسته تیغ شمشیر نشان

غیبشان زده است.

 

 

 

 

از : عباس صفاری

 

 

ادامه مطلب
+

تا زمانی که زنی در موزه ملی*

در سکوت و تمرکز نقاشی،

شیر می ریزد پیوسته

از قدحی به پیاله ای**

جهان سزاوار پایان جهان نیست.

 

 

از : ویسواوا شیمبورسکا

ترجمه از : بهمن طالبی نژاد و آنا مارچینوفسکا

 

 

 

* موزه ای به نام Rijks Museum واقع در آمستردام

** اشاره به تابلو زن شیر فروش اثر یوهانس ورمیر – ۱۶۵۸

 

این منظره را حتما دیده اید

در خواب یا بیداری محض

بر پرده ی سفید سینما

یا از پنجره ی بامدادی قطار

فرقی نمی کند کِی و کجا:

 

یک طرف جنگلی آنقدر تُنُک

که کلاغ هایش را می تواند شمرد

(اگر واهمه ای از عدد نحس نداشته باشید)

و بر جانب دیگر

بر شیب ملایم تپه ای سبز

تک درختی سر در گریبان استخوانی اش.

 

شاید یکی از همین تک درخت ها

در پسینی بی پس و پیش

به فکر نیز

وادارتان کرده باشد

هر چه پرت افتاده تر

عمیق تر.

درختها خودشان از عمیق شدن عاجزند

حق با پسوای پرتقالی است

اگر درخت ها فکر می کردند

دیگر درخت نبودند

آدمهایی بودند بیمار.

 

اما در این صبح شنبه ی شهریور

مردی که دور از مراسم تدفین

زیر تک درخت گورستان ایستاده است

دارد به جای تک تک رفته گان

و تمام درختان فکر می کند.

 

 

 

از : عباس صفاری

 

ادامه مطلب
+

خوب شد که آمدی ــ زن گفت.

شنیدی که هواپیما پنج شنبه سقوط کرد؟

خب آنها به دنبالم آمدند

برای همین.

می گوین که او هم در فهرست مسافران بود.

خب که چه؟ شاید نظرش را تغییر داده.

قرصهایی به من دادند تا غش نکنم.

بعد کسی را نشانم دادند که نمی شناختم.

سراپا سوخته بود، به جز یک دستش.

تکه ای پیراهن، ساعت، حلقه ی ازدواج.

برافروختم، مطمئناً او نیست!

او با من اینکار را نمی کرد که به این شکل درآید.

فروشگاه ها پر از آن پیراهن ها

و این ساعت معمولی است.

و نام ما درونِ حلقه،

نام هایی رایج است.

خوب شد که آمدی.

کنارم بنشین.

باید پنج شنبه می آمد.

و تا آخر سال پنج شنبه های زیادی را در پیش داریم.

 

کتری چای را روشن خواهم کرد.

موهایم را خواهم شست، و دیگر چه،

تلاش می کنم از این کابوسها بیدار شوم.

خوب شد آمدی،

آنجا سرد بود

او در کیسه خواب پلاستیکی…

منظورم، همان مرد بدبخت است.

پنج شنبه را روشن خواهم کرد، چای را می شویم،

چون نام هایمان رایج است.

 

 

 

از : ویسواوا شیمبورسکا

ترجمه از : بهمن طالبی نژاد، آنا مارچینوفسکا

 

جان به جانش کنی

جُم نمی خورد از جایش

چه در بُرجی نوساز

جا خوش کرده باشد

چه ریشه های آهکی اش

خوابیده در ریگهای کویری

 

روکارش از مرمرِ سرد

یا کاهگل ِ خوش عطر و بو

فرقی نمی کند

خانه

تکان خوردنی نیست

این مائیم که یک اتوبوس قراضه می تواند

آواره ی دنیایمان کند.

 

خانه ای را که ریشه در خاک دارد

فقط خواب می تواند

از جا برکَنَد

 

کافی است خاموش شود

آخرین چراغ

و جیرجیرکی در درز آجری اش

رها کند آواز شبانه اش را

خانه در چشم برهم زدنی

سر از آنسوی دنیا

در خواهد آورد

جایی که پرندگان خوش خط و خال استوایی

بر دودکش آجری اش

آشیانه بسازند

و پیچکهای معابد هندی در انتظار

که تن های تُردشان را

از در و دیوارش بالا بکشند

 

بیداری اما

حکایت دیگری دارد

در این روزهای آخر اسفند

وقتی که خانه ات کلاه سفیدش را

به احترام بنفشه ها

از سر بر می دارد

تو نیز خاکسترهای زمستان را

بهتر است از آستین بتکانی

و چشمهای غبار گرفته اش را

با روزنامه های رنگ پریده دیروز

برق بیندازی.

 

 

 

از : عباس صفاری

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی