امروز :شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

با لبی که

کاربرد اصلی‌اش بوسیدن است
چای می نوشید و

قلب استکان

می ایستاد…

 

از : کاظم بهمنی

ادامه مطلب
+

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

 

 

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

 

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

 

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

به تو اصرار نکرده است فرایندش را

 

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

 

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

 

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

لای موهای تو گم کرد خداوندش را
از : کاظم بهمنی
ادامه مطلب
+

به رفتن تو سفر نه ، فرار می گویند

به این طریقه ی بازی قمار می گویند

 

به یک نفر که شبیه تو دلربا باشد

هنوز مثل گذشته «نگار» می گویند

 

اگر چه در پی آهو دویده ام چون شیر

به من اهالی جنگل شکار می گویند

 

مرا مقایسه با تو بگو کسی نکند

کنار گل مگر از حسن ِ خار می گویند؟

 

تو رفته ای و نشستم کنار این همدم

به این رفیق قدیمی سه تار می گویند

 

 

از : کاظم بهمنی

 

 

سینه ام این روزها بوی شقایق می دهد

داغ از نوعی که من دیدم تو را دق می دهد

 

«او» که اخمت را گرفت و خنده تقدیم تو کرد

آه را می گیرد از من جاش هق هق می دهد

 

برگ هایم ریخت بر روی زمین؛ یعنی درخت

خود به مرگ خویشتن رای موافق می دهد

 

چشمهایت یک سوال تازه می پرسد ولی

چشمهایم پاسخت را مثل سابق می دهد

 

زندگی توی قفس یا مرگ بیرون از قفس ؟

دومی ! چون اولی دارد مرا دق می دهد

 

 

از : کاظم بهمنی

 

 

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

 

از : کاظم بهمنی

 

 

 

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است

برگ می ریزد، ستیزش با خزان بی فایده است

 

باز می پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم

در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده است

 

بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت

دست و پا وقتی نباشد نردبان بی فایده است

 

تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم

سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده است

 

تیر از جایی که فکرش را نمی کردم رسید

دوری از آن دلبر ابروکمان بی فایده است

 

در من ِ عاشق توان ِ ذره ای پرهیز نیست

پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی فایده است

 

از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند

حرف موسی را نمی فهمد شبان، بی فایده است

 

من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا

همچنان می گردم اما همچنان بی فایده است 

 

 

از :  کاظم بهمنی

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی