امروز :شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

من و خواهرم
از خیابان رد می شدیم
مادرم
ماهی ظهر عید را سرخ می کرد
پدرم جا کفشی را مرتب می کرد
پسرم دست های پدرش را می کشید

آن ها دو برادر بودند
من و خواهرم
عاشق یکی از آن ها شدیم
ماهی سرخ شد
و کفش ها واکس خورده و براق

پسرم
پدرش را در نقاشی جا گذاشت
قلب خواهرم شکست
کنار من

به آن طرف خیابان که رسیدیم
هنوز هر دو
تنها بودیم

 

از : کتایون ریزخراتی

 

برایت
دلتنگی عصر پاییز را می فرستم
مثل کلاغ های دم غروب
هیچ جا نیستم
فقط گاهی
یکی از پرهایم می افتد

 

از : کتایون ریزخراتی

 

خودم را به رویا تسلیم می کنم

همانگونه که به تو تسلیم کردم

در آن غروب

یا سپیده دم

که انگار همین دیروز بود

 

از : کتایون ریزخراتی

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی