مانده بودم بدون او تنها، دوستش داشتم، چه می کردم؟
از میان همه فقط او را دوستش داشتم، چه می کردم؟
من در آن چشمهای بی رویا، چشمهای پر از غم ِ تنها
خوانده بودم که می رود اما دوستش داشتم، چه می کردم؟
رفته بود و نرفته بودم تا شاید از راه رفته برگردد
سرزنش می کنی مرا که چرا دوستش داشتم؟ چه می کردم؟
هیچکس ناجی ام نخواهد شد، غرق چشمان او منم “نیما”
ای به ساحل نشسته آدمها، دوستش داشتم، چه می کردم؟
آرزو کردمش، نداشتمش، کاش یک عمر کم نداشتمش
من به دست خودم شدم رسوا، دوستش داشتم، چه می کردم؟
دوستش داشتم، چه می کردم من برایش اگر نمی مردم؟
تو اگر مثل من ولی او را دوستش داشتی، چه می کردی؟
از : رویا باقری
- رویا باقری, شعر
- ۲۷ اسفند ۱۳۹۹
تو گفته بودی می روی یک شیر برگردی
یک شیر برگردی اگرچه دیر برگردی
من مانده بودم تا بدانی سرپناهی هست
حتی اگر از رفتنت دلگیر برگردی
دلشوره ام را دیدی اما قول دادی که
حتی اگر مانع شود تقدیر، برگردی!
برگشتی
اما دست در دست کسی دیگر!
تو رفته بودی شیر در زنجیر برگردی؟
طوری از اینجا کنده ای که هیچ ممکن نیست
با این دعا و آه دامن گیر، برگردی
باور کنم یا نه به من ربطی نخواهد داشت
شب های سردی که تو با تاخیر برگردی
دیگر به جای من زنی دلشوره می گیرد
وقتی که تو دلگیر باشی … دیر برگردی!
ما «جفت آهو»های خوشبخت زمان بودیم
لعنت به آن روزی که رفتی شیر برگردی!
از : رویا باقری
- رویا باقری, شعر
- ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
به هر مصیبت و جان کندنی که سر میشد،
دوباره گونه اش از دیدن تو تر میشد!
زنی که آتش عشق تو در دلش میسوخت
و با نسیم نگاه تو شعله ور میشد
به دور ریخت شبی قرصهای خوابی را
که رفته رفته بر این درد بی اثر میشد
همیشه مست و پریشان، همیشه آخر خط
همیشه از همه جا راهی سفر میشد…
نشد کنار تو باشد! چه تلخی محضی
نشد، نشد که بماند، ولی اگر می شد…
خودش به فکر پریدن نبود از این بام
همان زنی که برای تو بال و پر میشد
«در»ی به روی غرورش، «در»ی به دلتنگی!
همیشه آخر این قصه «دربه در» میشد
از: رویا باقری
- رویا باقری, شعر
- ۱۳ اسفند ۱۳۹۴
برگشته بودی بشکنی من را، شکستی!
این زخم ها جز بانمک درمان نمیشد
ممکن نبود اصلا مرا از نو بسازی
تا این خرابه کاملا ویران نمیشد!
کارش به طغیان میکشد رودی که یک سد
راه وصالش را به دریا بسته باشد
اما اگر دریا نخواهد رود خود را…
اما اگر رود از دویدن خسته باشد…
می ترسم و اصلا برای تو مهم نیست
لعنت به این دلشوره های دخترانه!
حالا کجایی با تعصب پس بگیری
بغض مرا از دیگران شانه به شانه؟!
دیگر حواس پرت من پیش خودم نیست
یادم نمی ماند تمام حرف ها را
مادر نمی داند که دلتنگ تو هستم
وقتی نشسته می گذارم ظرف ها را
ازخانه بیرون می زنم در کوچه ها هم
دنبال ردپای تو دربرف هستم
گم می شوم دربین عابرهای این شهر
اینروزها یک دختر کم حرف هستم
هر بار بادی آمد از شهر تو گفتم،
شاید همین از بین موهایش گذشته
تومثل دنیای منی، هرچند دنیا
اینروزها از خیر رویایش گذشته
شاعر شدم تا درخیابان های این شهر
با این جنون لعنتی درگیر باشم
آهو همیشه در پی یک تکیه گاه است
ترجیح دادم درنبودت شیر باشم!
از : رویا باقری
- رویا باقری, شعر
- ۰۷ شهریور ۱۳۹۴
من ابر پربارانم اما وقت بارش نیست
بغضم! ولی ترجیح دادم درگلو باشم
ترسیده ام یک عمر از رویای بعد ازتو
باید ولی باترس هایم روبرو باشم
ازرفتنت ترسیدم و فصل زمستان شد
من از تمام روزهای گرم، دلسردم
ترسیدم و دل کندم ازاین عشق ، قبل از تو
تابوده من از ترس مردن خودکشی کردم
من گفته بودم کوهم اما کوه ها را هم
یک بغض گاهی می شود از هم بپاشاند
دنیا برای عشق جای کوچکی بوده
بارفتنت شاید به من این را بفهماند
من خسته ام ازاینکه دستان شفابخشت
تنها برایم دست های بسته ای بودند
حالا نه اما می رسد روزی که می فهمی
مرداب ها یک روز رودخسته ای بودند
بازخم هایت برتنم می میرم اما باز
ازتو کسی این ظلم را باور نخواهد کرد
درمن پس ازتو جا برای زخم خوردن نیست
حال مرا چیزی ازاین بدتر نخواهد کرد
صیادمن! دارد به آخر می رسد قصه
دیگر عقاب سرکش خود را نخواهی دید
غم هست باران هست یادت هست زخمت هست
دیگر تو این دیوانه را تنها نخواهی دید
آنقدر ماندن را برایش تلخ کردی که
رفتن شده حالا دلیل شادی اش امروز
یک روز دلتنگ قفس جان می دهد اما
هرکس که خوشحال است از آزادی اش امروز
از : رویا باقری
- رویا باقری, شعر
- ۰۲ شهریور ۱۳۹۴
خالی شدم از زندگی، از هرچه پایان داشت
حسی شبیه آنچه که یک جسم ِ بی جان داشت
می آمد و با هرقدم عطر تو می پیچید
لعنت به شهری که پس از تو باز باران داشت!
با حال آن روزم میان خاطرات تو ،
باران نمی بارید… ، اگر یک ذره وجدان داشت!
میشد بگیری دست من را قبل از افتادن
اما نشد..
تا من بفهمم عشق تاوان داشت
میشد ببندی زخم من را قبل جان دادن
افسوس… من را کشت آن دردی که درمان داشت!
من مرده بودم! مرگ با من زندگی می کرد
من مرده بودم.. مرگ در رگ هام جریان داشت
وقتی که برگشتی به من، در شهر پرکردند:
برگشتن جان پس به جسمی مرده ، امکان داشت
از : رویا باقری
- رویا باقری, شعر
- ۰۱ شهریور ۱۳۹۴
تو گفته بودی می کشد دریا به هرسویت
من گفته بودم با توام! پارو به پارویت
آشفتگی های خودم را یاد من انداخت
هربار بادی بی هوا پیچید در مویت
تنها به لطف چشم هایت بود تلخی ها،
شیرین اگر شد مثل چای قندپهلویت
روزی که می رفتی رها باشم نمی دیدی
این گرگ هارا در کمین بچه آهویت!
ای کاش تصمیمت دم رفتن عوض می شد
تا باز بنشینم کمی زانو به زانویت
ای کاش میشد که شبیه تیغ ابراهیم
در لحظه ی آخر نمی برید چاقویت
...
خورشید باید ماه را روشن کند! بی تو،
گم می شود در این سیاهی ماه بانویت
از : رویا باقری
- رویا باقری, شعر
- ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
زندان کشیده ترسی از زندان ندارد
از این نترسانم که غم پایان ندارد!
یک گوشه بامن می نشیند سردو ساکت
تنهایی ام کاری به این و آن ندارد
بیخود برایم دل نسوزان! رد شو از من
زخمی که خوردم ازخودم درمان ندارد
من کلبه ی متروکه ای بودم از آغاز
ویرانی ام ربطی به این طوفان ندارد!
طوری شکسته بندبند باورم که
دیگر به اعجاز کسی ایمان ندارد
یا من غریبی می کنم درکوچه هایش
یاطاقت بغض مرا زنجان ندارد
باور ندارد خسته باشم از پریدن
دیگر عقاب خسته ی او جان ندارد!
...
بعد ازتو دیگر باکسی کاری ندارم
یک خانه ی طوفان زده مهمان ندارد
از : رویا باقری
- رویا باقری, شعر
- ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
هرچند سهم شادی ام از این جهان کم است
آنچه مرا به شعر گره می زند، غم است!
دلشوره ها همیشه به من راست گفته اند
دلشوره ام همیشه برای تو مبهم است!
سرکش شدم، بهانه گرفتم، ندیدی ام
یک بارهم نشد که بفهمی چه مرگم است!
من باختم غرور خودم را در این میان
یک شاه بی سپاه شکستش مسلم است
باید که جای زخم تو بازخم گم شود
هر داغ تازه ای برسد ، مثل مرهم است
بعد ازتو نام دیگر آغوش بسته ام،
دیگر بهشت نیست عزیزم، جهنم است…
باچتر می روم که نسوزم از آتشش
باران که نیست! بارش ِ داغی دمادم است
…
عاشق شدیم و نظم جهان را بهم زدیم
دنیا هنوزهم که هنوز است درهم است!
از : رویا باقری
- رویا باقری, شعر
- ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
برگشته بودی بشکنی من را، شکستی!
این زخم ها جز بانمک درمان نمیشد
ممکن نبود اصلا مرا از نو بسازی
تا این خرابه کاملا ویران نمیشد!
کارش به طغیان میکشد رودی که یک سد
راه وصالش را به دریا بسته باشد
اما اگر دریا نخواهد رود خود را...
اما اگر رود از دویدن خسته باشد...
می ترسم و اصلا برای تو مهم نیست
لعنت به این دلشوره های دخترانه!
حالا کجایی با تعصب پس بگیری
بغض مرا از دیگران شانه به شانه؟!
دیگر حواس پرت من پیش خودم نیست
یادم نمی ماند تمام حرف ها را
مادر نمی داند که دلتنگ تو هستم
وقتی نشسته می گذارم ظرف ها را
ازخانه بیرون می زنم در کوچه ها هم
دنبال ردپای تو دربرف هستم
گم می شوم دربین عابرهای این شهر
اینروزها یک دختر کم حرف هستم
هر بار بادی آمد از شهر تو گفتم،
شاید همین از بین موهایش گذشته
تومثل دنیای منی، هرچند دنیا
اینروزها از خیر رویایش گذشته
شاعر شدم تا درخیابان های این شهر
با این جنون لعنتی درگیر باشم
آهو همیشه در پی یک تکیه گاه است
ترجیح دادم درنبودت شیر باشم!
از : رویا باقری
- رویا باقری, شعر
- ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
هرچند دوری بی خبر ماندی از احوالم،
هرچند این دوریت زخمی بوده بر بالم،
اما همین که حس کنم در فکر من هستی
اما همین که طرح چشمان تو در فالم…
یعنی هنوزم زندگی یک روی خوش دارد
یعنی از اینکه باتوام هرلحظه خوشحالم
وقتی که چشمت دم به دم بیت المقدس تر،
بگذار من باشم فلسطینی که اشغالم
ساحل،سرساعت،سکوتت،سیب سرخی که…
یک “سین” دیگر مانده تا نوروز امسالم
هر روز من باتو همان نوروز پیروز است
دائم به این عیدانه ی هرروزه می بالم
از : رویا باقری
- رویا باقری, شعر
- ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
از هم بپاشانم به آسانی! مهم نیست
اینها برای هیچ طوفانی مهم نیست!
آغوش من مخروبه ای رو به سقوط است
دیگر برایم عمق ویرانی مهم نیست
با دردِ خنجر، دردِ خار از خاطرم رفت
بعد ازتو غم های فراوانی مهم نیست
یک مُرده درد ِ زخم را حس می کند؟ نه!
دیگر مرا هرچه برنجانی مهم نیست
دار و ندارم سوخت در این آتش اما
هرچه برایم دل بسوزانی، مهم نیست
هرکس که با ایمان به راهی رفته باشد،
دیگر برایش هیچ تاوانی مهم نیست
…
حالا چه خواهد شد پس از این؟هرچه باشد!
این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست
از : رویا باقری
- رویا باقری, شعر
- ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
- 1
- 2