امروز :جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۸۷۶

آنقدر غرق شد درون خودش، ساعت انتظار یادش رفت

سخت بوداز خودش جدا بشود، پله های فرار یادش رفت

 

فاجعه در سرش تکان می خورد، زیر بار شکنجه خم میشد

زن و فرزند و خاندانش را، زیر بار فشاریادش رفت

 

کند از خاطرات و بیرون زد، تا کمی با خودش قدم بزند

آنقدر چرخ زد حوالی شهر، که یمین و یسار یادش رفت

 

با خدای خودش کمی جنگید، ای خدا بر بزرگیت لعنت

لحظه ای بعد خواست توبه کند، کلمات قصار یادش رفت

 

پله پله به آسمان نزدیک، از زمین دور و دورتر می شد

مشت زدمشت زد به سینه خود، پله پله قرار یادش رفت

 

پایه های جدید پل بین آسمان و زمین معلق بود

پل عابر رسالت خود را، از بد روزگار یادش رفت

 

از زمستان سخت رد شده بود، تا زمستان آخرش برسد

همه فصلهای خوبش را، مرد بالای دار یادش رفت

 

 

از : رعنا رفیعی

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : ۳ دیدگاه
  1. ریحانه روزبهانی می‌گه:

    کتاب دستان تو امپراتور کتابهاست
    با شعرهایی آراسته به طلا
    ومتن هایی با تار وپود زر
    با رودخانه های شراب
    و رود ترانه و طرب!
    دستانت بستری از پر
    که هنگام غلبه ی خستگی
    برآن پلک می بندم.
    دستانت ، ذات شعرند در فرم و معنا
    بی دستانت
    نه شعر بود،نه نثر
    نه چیزی که به آن
    ادبیات می گویند !

    نزار قبانی – ترجمه :دکتریدالله گودرزی
    @DidarBeHengameyeSheri

  2. بهناز حجارى زاده می‌گه:

    میخواستم بدونم الان کجا مینویسید
    منتهب شعراتون رو کجا نشر مبدین
    من مرتب وبلاگتون رو چک میکردم ، بعد از اون گمتون کردم
    امروز با جستجو اینجا رو پیدا کردم که دیدم بیش از یکسال اینجا هم فعال نبودین

    Bnaz.hz@gmail.com

    منتظر جوابتون هستم







خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی