آنقدر غرق شد درون خودش، ساعت انتظار یادش رفت
سخت بوداز خودش جدا بشود، پله های فرار یادش رفت
فاجعه در سرش تکان می خورد، زیر بار شکنجه خم میشد
زن و فرزند و خاندانش را، زیر بار فشاریادش رفت
کند از خاطرات و بیرون زد، تا کمی با خودش قدم بزند
آنقدر چرخ زد حوالی شهر، که یمین و یسار یادش رفت
با خدای خودش کمی جنگید، ای خدا بر بزرگیت لعنت
لحظه ای بعد خواست توبه کند، کلمات قصار یادش رفت
پله پله به آسمان نزدیک، از زمین دور و دورتر می شد
مشت زدمشت زد به سینه خود، پله پله قرار یادش رفت
پایه های جدید پل بین آسمان و زمین معلق بود
پل عابر رسالت خود را، از بد روزگار یادش رفت
از زمستان سخت رد شده بود، تا زمستان آخرش برسد
همه فصلهای خوبش را، مرد بالای دار یادش رفت
از : رعنا رفیعی
کتاب دستان تو امپراتور کتابهاست
با شعرهایی آراسته به طلا
ومتن هایی با تار وپود زر
با رودخانه های شراب
و رود ترانه و طرب!
دستانت بستری از پر
که هنگام غلبه ی خستگی
برآن پلک می بندم.
دستانت ، ذات شعرند در فرم و معنا
بی دستانت
نه شعر بود،نه نثر
نه چیزی که به آن
ادبیات می گویند !
نزار قبانی – ترجمه :دکتریدالله گودرزی
@DidarBeHengameyeSheri
میخواستم بدونم الان کجا مینویسید
منتهب شعراتون رو کجا نشر مبدین
من مرتب وبلاگتون رو چک میکردم ، بعد از اون گمتون کردم
امروز با جستجو اینجا رو پیدا کردم که دیدم بیش از یکسال اینجا هم فعال نبودین
Bnaz.hz@gmail.com
منتظر جوابتون هستم
مدت بسیار طولانی هست که هیچ جایی نیستم و چیزی منتشر نمیکنم
تنها جایی که شاید باز بتونه گوشه امنی باشه برام همینجاست.