امروز :شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

زنی که میوه‌ی ممنوعه‌ست

زنی که بیوه‌ی ممنوعه‌ست

شراب و شیوه‌ی ممنوعه‌ست

در استکان ننوشیده

 

شراب خانه‌ای از شرم است

بلوغ ماهی خونگرم است

مهی غلیظ، مهی نرم است

اگر لباس نپوشیده!

 

[زنی که صاعقه وار آنک…]

بلند مرتبه و زیرک

بدون حلقه و بی مدرک

شناسنامه‌ی من بوده

 

به یاد گردن خیس قو

به یاد گرد رم آهو

مداد می کشد و ابرو

فقط ادامه‌ی من بوده

 

زن موقر در تذهیب!

زن مراقبه و تهذیب!

مرا ببوس به هر ترتیب

که خیر آخرتم این است

 

به چرخش صدف و کوسه

کنار ساحل و سنبوسه

مرا ببوس پس از بوسه

شروع عاقبتم این است.

 

بگیر گیس زلیخا را

حسود باش، زن زن ها

مرا بعشق که عقل اینجا

زرنگ کوچه‌ی خالی بود

 

در این کشاکش حبل الله

مرا که خشک شدم در چاه

بکش بکش که بگوید ماه

چه یوسفی متعالی بود

 

بریده اند جهاتم را

و پنجه‌ی حملاتم را

عقاب هستم و ذاتم را

نمی شود به پرستو گفت

 

دلم گرفته و چرکین است

دلم پراست که سنگین است

به لاکپشت که غمگین است

چگونه می شود آهو گفت.

 

 

 

از : شهرام میرزایی

 

 

 

ادامه مطلب
+

خانه‌ بر دوش بودم و حلزون

خانه‌ای بعد اعتراض گرفت

 

گریه بند آمد و زن روباه

رفت از مزرعه پیاز گرفت

 

سگ اصحاب کهف روزی چند

پی نیکان گرفت و گاز گرفت

 

مرغ همسایه‌ی خیالاتی

زیر پرهاش تخم غاز گرفت

 

که خروس خودش خروسک داشت

 

دم روباه را قسم خوردند

پیش ماها دروغ‌سنج نبود

 

پشت ویرانه‌ای جناب جغد

روی جفتش پرید و گنج نبود!

 

اسب خندید و گفت: [بی/گاری]؟!

خر ولی فکر دسترنج نبود

 

گفت میمون از دم‌ آویزان

قلب وارونه مثل پنج نبود؟!

 

سر تکان داد بز ولی شک داشت

 

آسمان تخم کرد در چشمِ

لاک‌پشت به پشت افتاده

 

و پلنگ گرسنه‌ی نر، خوووب

حقّ خرگوش ماده را داده

 

گرگ در گلّه رفت با کامیون

سگ خوش‌پارس آن‌ور جاده

 

گورخر هی بلندتر خندید

اسب گفت: ای حرام‌تر زاده!

 

ژن غالب همیشه جفتک داشت

 

بعد از اینکه رئیس دهکده شد

به همه گفت خر! جناب الاغ!

 

دید برف است و سرد و تاریک است

کرم شب‌تاب رفت توی چراغ

 

بین تفسیر عشق، بز فرمود:

قلب چیزی‌ست در کنار جناغ

 

《با تقاضای عقل و نفس و حواس》

شاه با دو کنیزکش در باغ

 

خانم شاه با ملیجک داشت…

 

عدّه‌ای مار داخل کیسه

عدّه‌ای کیسه‌دوز مار شدند

 

عدّه‌ای که شکارچی بودند

زودتر از همه شکار شدند

 

خوک‌ها بمب را به خود بستند

بعد الله و… تار و مار شدند

 

کرد زرافه گردنش را خم

شیرها یک‌به‌یک سوار شدند

 

کرکس از لاشه سهم کوچک داشت

 

در پتویم پلنگ لجبازی‌ست

بغلم ترس‌لرز خرگوشی

 

گوش کردم به سرد دیوارم

چه شب خالی پر از موشی!

 

با خودم خیس گریه خوابیدم

بعد حمّام و بی‌هماغوشی

 

اوّل بدبیاری عشق است

بوسه‌ی آخر و فراموشی

 

باد چشمی به بادبادک داشت

 

کوه آتشفشان که می‌گویند

جگر ماست که سرش باز است

 

خرس در پرتگاه با خود گفت:

غار آیا که آن‌ورش باز است؟!

 

مار پرسید در دهان عقاب:

زندگانی کبوترش باز است!

 

قفل بسته‌ست آدمیّت اگر

باغ‌وحش جهان درش باز است

 

گفت میمون به خود: مبارک‌باد!

 

 

از : شهرام میرزایی

 

ــ شعر مزرعه حیوانات! برای جورج اورول

ــ مصرح داخل علامت از حدیقه الحقیقه سنایی غزنوی ایست

 

ادامه مطلب
+

کدام روز این شب تن به آفتاب دهد

سوال روشن ما را کسی جواب دهد

 

یکی جواب دهد این سوال را که چقدر

خزان بیاید و هی دسته گل به آب دهد

 

گرفته ایم به گردن گناه عالم را

نشسته ایم که ما را خدا عذاب دهد

 

صدای خسته ما را که کس نمی شنود

مگر به کوه بگویی که بازتاب دهد

 

میان این همه آدم کجاست اهل دلی

که شرح قصه ما را به آن جناب دهد

 

چو روح باده و تاثیر عشق در سر و دل

از اضطراب بگیرد به التهاب دهد

 

کلاغ های کذا را از این چمن ببرد

به دشت و کوه کبوتر دهد عقاب دهد

 

به ابر امر کند تا بیاید و برود

به تشنگان زمین آب و آفتاب دهد

 

بهار را بکشاند به متن این شب سرد

به باغ برگ ببخشد به گل گلاب دهد

 

به هم بریزد و از نو بسازد القصه

روایتی دگر از این ده خراب دهد

 

***

 

زیاد سخت نگیرید ای مسلمان ها

به کافری که به ما کاسه ای شراب دهد

 

“مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ” *

تو وعظ می کنی و او شراب ناب دهد

 

 

 

از : بهروز یاسمی

 

 

* مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ – حافظ

ادامه مطلب
+

تو در جانِ منی… دوری نکن دردت به جانِ من!

به پایان گرچه نزدیک است دیگر داستان من

 

تو را چون زخم‌های دیگرم در یاد خواهم داشت

مرا از یاد خواهی بُرد بانوی جوانِ من…

 

زمینی ساکتم… در سینه‌ام جوش‌و‌خروشی نیست

که یخ‌کرده‌ست بی ‌آغوشِ تو آتشفشان من

 

اگر صد سالِ نوری دور هم باشی خدا را شکر!

همین خوب است… سوسو می‌زنی در آسمانِ من

 

دلم ترسیده… قصد بردنِ جفتِ مرا دارند

عقابانی که می‌چرخند دُورِ آشیان من

 

تَرَک دارم ولی جانم به جانت بند خواهد ماند

فقط همرنگِ عاقل‌ها نشو دیوانه‌جانِ من!

 

به هر سو می‌دوم جادوگری نو! اژدهایی نو!

که در خود هفت‌خوانی تازه دارد هفت‌خوانِ من!

 

حلالم کن وطن! بر آرشت دیگر امیدی نیست

غرورم مرده در لرزیدنِ تیر و کمان من

 

امید تازه‌ای در خونِ این خلقِ هراسان نیست

که‌ صدها دیو دارد کشور بی‌ قهرمانِ من!

 

خودم را با تمام خاطراتم دوست می‌دارم

اگرچه دشمنی کردند با من دوستانِ من!

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

آن صداهای سراسیمه صدای ما نبود

یا اگر بود از عمیق جان و نای ما نبود

 

آن خدایی هم که می گفتند پشت ماجراست

جز در اطوار خداوندی خدای ما نبود

 

این عقوبت این عذاب این سرنوشت ناصواب

ناسزای ما چرا اما سزای ما نبود

 

آن بهار وعده داده از دل سرما و برف

جز خران ما نگشت و جز بلای ما نبود

 

سیل آمد روستا را برد و طوفان تخته را

کدخدای ما نبود و ناخدای ما نبود

 

چیزی از آن خوان گسترده نصیب ما نشد

یا به نام نبود و یا برای ما نبود

 

آن مسافر قصد ماندن در دیار ما نداشت

این غریبه هم از اول آشنای ما نبود

 

خنده های ناگزیر و گریه های سر به زیر

قاه قاه ما نبود و های های ما نبود

 

نسخه ی پیچیده در لوح خرافات شما

درد ما بود از همان اول دوای ما نبود

 

کهنه بود و دیر و زودش فرق چندانی نداشت

نوشدارویی که آوردی شفای ما نبود

 

میهن من! ای به نفرین کج اندیشان دچار

آرزوی ما نبود این، این دعای ما نبود

 

باری ای خاک عزیز ای خاک گلگون وطن

گره رقص پرچمت جز در هوای ما نبود

 

می شد از خاکستر این نا امیدی شد بلند

بار آن تهمت اگر به شانه های ما نبود

 

 

 

از : بهروز یاسمی

 

ادامه مطلب
+

چیزی که احتیاج دارم، واقعا احتیاج دارم

سگی آبی رنگ است با چشمانی سبز

یا یک ماهی که مثل مونالیزا لبخند بزند

چیزی که احتیاج دارم، واقعا احتیاج دارم

این است که دیگر هرگز، هرگز

دانوب آبی گوش ندهم

یا مجبور نشوم بازی بیسبال را از تلویزیون تماشا کنم

مثل بازی شطرنج آهسته ای که می رود به سوی مرگ

چیزی که احتیاج دارم، واقعا احتیاج دارم

رویاست، رویایی خوش

منظورم کلیسا و اینجور چیزها نیست

منظورم این است بگردم

در میان میلیاردها گل آفتابگردان

خفه شده و در حال مرگ

چهره ی انسان ببینم.

چیزی که احتیاج دارم، واقعا احتیاج دارم

این است که بخندم

از آن خنده هایی که همیشه می کردم

چون در این قفس نه کاری است برای انجام دادن

نه جایی برای رفتن

چیزی که احتیاج دارم، واقعا احتیاج دارم

که با دیوارها روبرو شوم

و آماده رویارویی باشم با این مادر به خطا

مرگ،

با احساس شادی

چرا؟ چون دور می شوم از تو

از چه کسی؟

تو، موش صحرایی با چشمانی

چون چشمان زن.

 

 

 

از : چارلز بوکوفسکی

ترجمه از : احمد پوری

 

ادامه مطلب
+

وقتی حوصله ات از خودت سر رفت

دیگه خوب میدونی

دیگرون هم حوصله ات رو ندارن

یعنی همه اونایی که باهاشون در ارتباطی

پشت تلفن؛ تو اداره پست

اداره، سر میز غذاخوری

آدمای خسته کننده

با داستانهای خسته کننده:

اینکه چطوری نیروهای نامهربان زندگی

دمار از روزگارشان درآورده

چطور دهنشون سرویس شده

و دیگه هیچی از دستشون بر نمیاد

جز اینکه پیش تو درد دل کنن

بعدش وایمیستن

و از تو انتظار دارن

دلداریشون بدی

اما اونچه واقعا آدم دلش میخواد

اینه که بشاشه رو همه شون

که دیگه جرات نکنن

باز خودشونو به شام دعوت کنن

و باز راجع به زندگی تراژیک خود

مخت رو تیلیت کنن

از این آدما زیاد هست

با غم و غصه

صف بسته ان برای تو

هیشکی غیر از تو حرفاشونو دیگه گوش نمیده

صدها دوست و معشوق و آشنا رو

رمانده ان

اما هنوز دلشون میخواد نق بزنن و ناله کنن

از همین امروز

همه شونو میفرستم پیش تو

تا همدردی و فهمت رو بیشتر کنم

شاید خود من هم

آخر صف اونا

باشم.

 

 

از : چارلز بوکوفسکی

ترجمه از : احمد پوری

 

 

ادامه مطلب
+

دلی دارم، چه دل؟ محنت سرایی

که در وی خوشدلی را نیست جایی

 

دل مسکین چرا غمگین نباشد؟

که در عالم نیابد دل‌ربایی

 

چگونه غرق خونابه نباشم؟

که دستم می‌نگیرد آشنایی

 

بمیرد دل چو دلداری نبیند

بکاهد جان چون نبود جان فزایی

 

بنالم بلبل‌آسا چون نیابم

ز باغ دلبران بوی وفایی

 

فتادم باز در وادی خون خوار

نمی‌بینم رهی را رهنمایی

 

نه دل را در تحیر پای بندی

نه جان را جز تمنی دلگشایی

 

درین وادی فرو شد کاروان‌ها

که کس نشنید آواز درایی

 

درین ره هر نفس صد خون بریزد

نیارد خواستن کس خونبهایی

 

دل من چشم می‌دارد کزین ره

بیابد بهر چشمش توتیایی

 

 

از : عراقی

 

ادامه مطلب
+

ساقی خبرت نیست که ایام بهارست

این بیخبری مژده صد بوس و کنارست

در دست خرد چند توان دید عنان را

ساقی بده آن باده که بر عقل سوارست

آن باده که از پرتو آن پنبه و مینا

افروخته مانند انار و گل نارست

آن باده که چون فوج کشد لشکر اندوه

یک کاسه آن از پی یک شهر حصارست

آن آتش افروخته کز گرمی وصفش

چون رشته گوهر نفسم آبله دارست

از چهره ساقی بود آشفتگی زلف

سودازده را موسم آشوب بهارست

بی جلوه مینا که برد گرد کدورت

ساغر نگشاید نظر از بسکه غبارست

من کیستم، آن مست که ترکیب وجودم

از خاک در میکده و آب خمارست

هرچند که درهم ترم از تار گسسته

شیرازهٔ احوال من از نغمهٔ تارست

در حیرتم از زاری طنبور که این طفل

بدخو شود آندم که در آغوش و کنارست

جان در گرو ساقی و جان رهن مغنی

هوش و خرد باخته خود در چه شمارست

 

دلبستهٔ سازیم و اسیر مِیِ نابیم

گه موج شرابیم و گهی تار رُبابیم

 

ساقی بده آن آینه صورت و جان را

آن صیقل مرآت دل و تیغ زبان را

زین باده صبوحی نتوان زانکه بیک جام

خورشید دماند ز جبین باده کشان را

در جام دهن نه، چو حباب، ار نتوانی

برداشتن از رعشه زجا رطل گران را

سر رتبه ز می یافته و چرخ ز خورشید

بی آینه قدری نبود آینه دان را

از پرتو این باده شب از دهر نهان شد

صد شکر که برچید شب جمعه دکان را

کشمیر و بهارست و سر روزه نداریم

زاهد بمحرم فکنیم این رمضان را

ساقی نیم از حال خود آگاه، بمن ده

آن آینه صورت احوال نهان را

کج کج رود از مستی و هر سوی فتد تیر

زین باده اگر آب دهی چوب کمان را

گر حدت این باده بفولاد دهد آب

نشتر چه عجب گر بگشاید رگ کان را

آن باده پرزور که سرپنجه تاکش

از خود بفشاندن ببرد رنگ خزان را

از ناخن موجش نتوان رنگ حنا شست

زین باده اگر مایه دهی آبروان را

وقف کمر مطرب و ساقیست دو دستم

کو دست دگر تا بکشم رطل گران را

 

دلبسته سازیم و اسیر می نابیم

گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم

 

در کلبه ما تا بکمر موج شرابست

تا ساغر تبخاله ما پر می نابست

گر سر بفلک می کشد ایوان منقش

در خاک اگر نیست خمی خانه خرابست

هر جا که می و مطرب و معشوق دهد دست

معموره آراسته عالم آبست

می نوش که چشم بد ایام درین فصل

پیوسته بخوابست اگر چشم حبابست

خوش گفت فلاطون بسکندر که درین دور

گر سد غمی هست همین سد شرابست

غیر از لب کم حرف تو ساقی نشنیدم

جائیکه میان می و ساغر شکرآبست

از مدرسه بگریز که بس تیره درونی

در پهلوی هم تنگ چو اوراق کتابست

محروم ز می زاهد ازین عقل تنک شد

کشتی نتوان راند بهر جا تنک آبست

جز چهره می چشم حباب قدح ایام

در خواب چه دیدست که پیوسته بخوابست

زآب خضر و ملک سکندر نشکیبد

آن رند که بی مطرب و ساقی و کبابست

دلبسته سازیم و اسیر می نابیم

گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم

ساقی بده آن گرمی هنگامه جم را

گلدسته رنگین گلستان ارم را

زینسان که رسد محنت ایام پیاپی

وای ار نرسانی دو سه جام پی هم را

هر گاه بمن دور رسد بوسه حسابست

ساقی بحریفان برسان باده کم را

آن می که نهی خشت خمش گر بسر خویش

از پای کشد راحت او خار الم را

آن باده که در کام دوات ار بچکانی

از تار رقم بخیه زند چاک قلم را

آن باده که از حدت آن محو توان کرد

از لوح دل برهمنان نقش صنم را

آغاز بهاریست که بر سبزه تازه

گر پای نهی پی کنی آهوی حرم را

از سبزه شکفتست کنون هر گل خاکی

زان سان که بود تازگی سکه درم را

ترسم که شود سد ره نشو و نمایش

این ابر که بر سبزه نهادست شکم را

داغم ز خط ساقی و از موج قدح هم

بهر چه بر آئینه نگارند رقم را

شوخی که بود ساقی ما مطرب ما اوست

بگذار که قربان شوم آن تیغ دو دم را

 

دلبسته سازیم و اسیر می نابیم

گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم

 

مستیم و عنان دل خودکام نگیریم

تا جام بود عبرت از ایام نگیریم

بی مِی به گلستان جهان عزت ما چیست

چون لاله کبابیم اگر جام نگیریم

هر لحظه ز ساقی طلب باده ضرورست

بیقدر بود هر چه بابرام نگیریم

زینسان که جهان را خبری از غم ما نیست

ما هم خبری از غم ایام نگیریم

خاکی که ملایم شود از سایه تاکی

بر سر کمش از روغن بادام نگیریم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

ما را که بتزویر و حیل نیست سر و کار

آن صید حلالست که در دام نگیریم

زینسان که زمی آینه طبع جلا یافت

زنگ ازتری طالع خود کام نگیریم

قرض رمضان نیست که واپس نتوان داد

از پیرمغان باده چرا وام نگیریم

دیدیم که بر روی نگین نام چه آورد

تا ننگ بود ما طرف نام نگیریم

ما هیچ نداریم جز از ساقی و مطرب

منت نکشیم از کس و انعام نگیریم

 

دلبسته سازیم و اسیر می نابیم

گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم

 

زاهد که بود تیره شب صبح نمائی

در ظاهر پاک آینه روی ریائی

با آنکه شود گرد ز دامان ترش گل

گیرند همه دامنش از بهر دعائی

در بادیه زهد، اگر راهنما اوست

مشکل که برد جاده هم راه بجائی

ما را زحدیث می و ساقی که بدر برد

مستیم و عجب نیست ز ما لغزش پائی

مشاطه آئینه بود روی تو ساقی

آنرا که بود جام میش روی نمائی

خوش گوشه امنیست خرابات که آنجا

صد توبه شکست و نشنیدیم صدائی

در میکده هر بیسر و پا را قدحی هست

آراسته هر ذره بخورشید جدائی

عمامه تزویر به رهن خم می کن

ای شیخ که در صومعه بی برگ و نوائی

ساقی ز پی نرگس بیمار تو دایم

برداشته مژگان بخدا دست دعائی

از بخت بجز نغمه و می ملتمسی نیست

گر هیچ نخواهیم کم از آب و هوائی

 

دلبسته سازیم و اسیر می نابیم

گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم

 

خون در قدح باده کشان گر رمضان کرد

عید آمد ودر کاسه تقوی به از آن کرد

ساقی نه چنان تن به ادا داد که مستان

یکشب بتوانند قضای رمضان کرد

خم گر چه بسی دست نشان همچو سبو داشت

یک یک بسوی محفل احباب روان کرد

با آنکه علاج همه دردی ز شرابست

چون شیشه تهی گشت علاج خفقان کرد

هرچند که پر رفت و تهی باز پس آمد

ساقی بسفر کشتی می باز روان کرد

آن باده که گر شیشه می در بغل آید

چون غنچه گل جامه ازو رنگ توان کرد

تا باده بود شور و شر از بزم نخیزد

آنگه که ز می جام تهی گشت فغان کرد

بگذار که دودی کند آن آتش پنهان

در خرقه چه شد زاهد اگر شیشه نهان کرد

با توبه و پیری سخن از ساقی و می چند

خود را نتوانم چو بافسانه جوان کرد

هرچند غزل گوئی و مستی فن ما نیست

چون طرح غزل کرد ظفرخان چه توان کرد

 

دلبسته سازیم و اسیر می نابیم

گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم

 

 

 

از : ابوطالب کلیم همدانی یا کلیم کاشانی

 

 

ادامه مطلب
+

نوروز نیست خاطرش آسوده

بر لب، تبسمیش هویدا نیست.

از کومه‌اش نرفته به بالا دود.

گویا نشاط در دلش اصلا نیست.

 

شبنم به‌روی گونه چه می‌داری؟

نوروز! ای الهه‌ی شادی‌ها.

برجای مانده‌ای ز چه رو- نوروز!

خاموش در میانه‌ی این غوغا؟

 

راه دراز سال، نَوردیدیم.

یک لحظه هم درنگ، نه با ما بود.

هولی به راه ما همه می‌پایید

کز ما به ترس بود و نه بی‌جا بود.

 

آسان شدند یکسره مشکل‌ها

اینک در آستانه‌ی نوروزیم

بشکف چو فرودین من- ای نوروز!

ساقی! بریز باده که پیروزیم.

 

 

 

از : اسماعیل شاهرودی

 

کسی که داغ تو دارد چه با بهار کند؟

«بهارِ توبه‌شکن» می‌رسد چه کار کند؟

 

در این سرابِ عذاب، این خرابِ خون‌آلود

کدام دانه بکارم که سبزه‌زار کند؟

 

نیا به مجلسِ عیشی که از عزا کم نیست

«شراب» خواهی و در کام «زهرمار» کند!

 

اگر که آب بجوییم، آتش افزاید

وگر که شیشه درآریم، سنگسار کند!

 

ز عهدِ خواجه ملولم که از «وفاداری»

همین گرفته که دایم «وفا» به «دار» کند!!

 

عجب مدار که روزی سپهرِ حیلت‌ساز

تو را پیاده کند، خلق را سوار کند!

 

ز بی‌شکیبی این آسمانِ «تاوان‌گیر»

عجب مدار که آن کاخ را غبار کند!

 

بعید نیست که لولی‌وشان شهرآشوب

چنان کنند کزین خانه خواجه بار کند!

 

دعای پیرِ ستمدیده، کارساز نشد!

ولی امیدِ جوانانِ شرزه «کار» کند!!!

 

 

 

از : مرتضی لطفی

 

ادامه مطلب
+

آه ازین هفت‌سینِ خون‌آلود!

«هفت‌خوان» بود و هفت‌ شطّ کبود

 

سین اول که «سوگ او» دیدیم

سین دوم «سیاه» پوشیدیم

 

سین سوم «سر مزار» گذشت

«آه از آن رفتگانِ بی‌برگشت»

 

سین چارم «زبان سرخی» بود

که «سرِ رهروان» ز کف بربود

 

شب شد آن سایه‌ها ز جا جستند

سین پنجم «سپیده‌» را بستند

 

سین شش، آن «ستارگان امید»

قاب عکسند، قاب عکس شهید!

 

سین هفتم امیدِ «سالی نو»،

که نگیرند جانِ خلق، گرو!!

 

مژده‌ی عید و بادِ نوروزی

سالِ بهروزی‌ است و پیروزی!

 

ای تمناکنانِ صبحِ سپید

در دلِ خود امید را نکُشید!!

 

 

 

از : مرتضی لطفی

 

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی