امروز :شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

رنگ سال گذشته را دارد همه لحظه های امسالم

۳۶۵ حسرت را همچنان می کشم به دنبالم

 

قهوات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم

دیده ام در جهان نما چشمی که به تکرار می کشد فالم

 

یک نفر از غبار می آید مژده تازه تو تکرا ری ست

یک نفر از غبار آمد و زد زخمهای همیشه بر بالم

 

باز در جمع تازه اضداد حال و روزی نگفتنی دارم

هم نمی دانم از چه می خندم، هم نمی دانم از چه می نالم

 

راستی در هوای شرجی هم دیدن دوستان تماشا ییست

به غریبی قسم نمی دانم چه بگویم جز اینکه خوشحالم

 

دوستانی عمیق آمده اند، چهره هایی که غرقشان شده ام

میوه های رسیده ای که هنوز من به باغ کمالشان کالم

 

****

 

چندیست شعرهایم را جز برای خودم نمی خوانم

شاید از بس صدایشان زده ام دوست دارند دوستان لالم

 

 

از : محمدعلی بهمنی

 

گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم

من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینم

شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم ؟

این واژه ها صراحت ِ تنهایی من اند
با این همه مخواه که تنها ببینیم

مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم

یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم

شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم

 

 

از : محمدعلی بهمنی

 

 

 

می‌نوشمت که تشنگی‌ام بیشتر شود
آب از تماس با عطشم شعله‌ور شود

آنگاه بی‌مضایقه‌تر نعره می‌کشم
تا آسمان ِ کر شده هم با خبر شود

آن‌قدرها سکوت تو را گوش می‌دهم
تا گوشم از شنیدن ِ بسیار کر شود

تو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست
«عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود»

آرامشم همیشه مرا رنج داده‌است
شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟

مرهم به زخم ِ بسته که راهی نمی‌برد
کاشا که عشق مختصری نیشتر شود

 

 

از : محمدعلی بهمنی

 

 

 

چشم می گفت :

نیست !

شعر می گفت :

هست !

 

 

از : محمدعلی بهمنی

 

 

 

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم

 

یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم

 

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

 

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم

 

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

 

از : محمدعلی بهمنی

 

تو آسمانی ومن ریشه در زمین دارم

همیشه فاصله ای هست-داد ازاین دارم

 

قبول کن که گذشته ست کار من از اشک

که سال هاست به تنهایی ام یقین دارم

 

تو نیز دغدغه ات از دقایقت پیداست

مرا ببخش اگر چشم نکته بین دارم

 

بخوان و پاک کن واسم خویش را بنویس

به دفتر غزلم هرچه نقطه چین دارم

 

کسی هنوز عیار ترا نفهمیدهست

منم که از تو به اشعار خود نگین دارم

 

 

از : محمدعلی بهمنی

 

ادامه مطلب
+

 

از زندگی ، از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

 

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

 

دلخسته سوی خانه ، تن خسته می کشم

آه … کزین حصار دل آزار خسته ام

 

بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

 

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

 

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید

از حال من مپرس که بسیار خسته ام

 

از : محمدعلی بهمنی

ادامه مطلب
+

 

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست

تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست

 

 

از : محمدعلی بهمنی

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی