امروز :شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

نگو که رنجه و دلگیری! نگو که بی رمقی! پیری!

سمند پی شده را زین کن! بتاز مرد اساطیری

 

بیا دوباره که بیژن را، کسی گرفت و به چاه افکند!

بیا که گردن کیکاووس دوباره بسته به زنجیری

 

شتاب کن ! یل رویین تن هوای خاک تو را دارد

به تیر گز بزنش! بفکن! اگر که کهنه کمانگیری

 

شبیه تندر نورانی از ابر سوخته می افتی

شبیه برف زمستانی به دوش کوه سرازیری

 

به پشت رخش سواری، از دهان دیو نمی ترسی

و مرگ را ــ که کمین کرده است ــ فقط به مسخره می گیری

 

به پشت رخش که بنشینی چه هفت خوان چه هزاران خوان

گمان خود که نمی افتی، خیال من که نمی میری!

 

و من توام! تو منی! آری! شبیه قصه ی تکراری

اگر چه ظاهر من نوسال، اگر چه تو به نظر پیری

 

نمانده شهپر سیمرغی که خود بسوزد و برهاند

مرا دوباره به افسونی، تو را دوباره به تدبیری

 

از این برادر مهمان کُش، گریز نیست که دستی غیب

مرا نوشته به پیشانی، تو را نوشته به تقدیری

 

همیشه آخر این قصه، بَدان ِ بد دله پیروزند

همیشه قسمت ما چاه است، بمیر مرد اساطیری

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی