امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۸۶۸

 

ــ بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟

ــ به ملال،

در خود به ملال

با یکی مُرده سخن می‌گویم.

 

شب، خامُش اِستاده هوا

وز آخرین هیاهوی پرند‌گانِ کوچ

دیرگاه‌ها می‌گذرد.

اشکِ بی‌بهانه‌ام آیا

تلخه‌ی این تالاب نیست؟

ــ از این گونه

بی‌اشک

به چه می‌گریی؟

ــ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک

در من است.

 

به هر اندازه که بیگانه‌وار

به شانه‌بَرَت سَر نهم

سنگ‌باری آشناست

سنگ‌باری آشناست غم.

 

 

از : احمد شاملو

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی