امروز :پنج شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

کسی که داغ تو دارد چه با بهار کند؟

«بهارِ توبه‌شکن» می‌رسد چه کار کند؟

 

در این سرابِ عذاب، این خرابِ خون‌آلود

کدام دانه بکارم که سبزه‌زار کند؟

 

نیا به مجلسِ عیشی که از عزا کم نیست

«شراب» خواهی و در کام «زهرمار» کند!

 

اگر که آب بجوییم، آتش افزاید

وگر که شیشه درآریم، سنگسار کند!

 

ز عهدِ خواجه ملولم که از «وفاداری»

همین گرفته که دایم «وفا» به «دار» کند!!

 

عجب مدار که روزی سپهرِ حیلت‌ساز

تو را پیاده کند، خلق را سوار کند!

 

ز بی‌شکیبی این آسمانِ «تاوان‌گیر»

عجب مدار که آن کاخ را غبار کند!

 

بعید نیست که لولی‌وشان شهرآشوب

چنان کنند کزین خانه خواجه بار کند!

 

دعای پیرِ ستمدیده، کارساز نشد!

ولی امیدِ جوانانِ شرزه «کار» کند!!!

 

 

 

از : مرتضی لطفی

 

ادامه مطلب
+

آه ازین هفت‌سینِ خون‌آلود!

«هفت‌خوان» بود و هفت‌ شطّ کبود

 

سین اول که «سوگ او» دیدیم

سین دوم «سیاه» پوشیدیم

 

سین سوم «سر مزار» گذشت

«آه از آن رفتگانِ بی‌برگشت»

 

سین چارم «زبان سرخی» بود

که «سرِ رهروان» ز کف بربود

 

شب شد آن سایه‌ها ز جا جستند

سین پنجم «سپیده‌» را بستند

 

سین شش، آن «ستارگان امید»

قاب عکسند، قاب عکس شهید!

 

سین هفتم امیدِ «سالی نو»،

که نگیرند جانِ خلق، گرو!!

 

مژده‌ی عید و بادِ نوروزی

سالِ بهروزی‌ است و پیروزی!

 

ای تمناکنانِ صبحِ سپید

در دلِ خود امید را نکُشید!!

 

 

 

از : مرتضی لطفی

 

 

ادامه مطلب
+

پدرم بمب دست سازی بود که جهان روی باورم انداخت

چادری روی کودکی هام و سایه ای روی مادرم انداخت

 

لای آن حرفهای رنگارنگ، وسط کاغذ مچاله شده

پدرم چشمهای داغش را پشت دستان خواهرم انداخت

 

بحث شد، عاجزانه ناز کشید، ترمه را روی جانماز کشید

جنگ شد، اندکی دراز کشید، مادرم شعر در سرم انداخت

 

یک ستاره به سمت پیشانی، یک گلوله به سمت شب رفت و

سایه ای هیکل نحیفش را، روی ساک برادرم انداخت

 

بعد از آن سالهای سردرگم، بعد از آن زخمهای تکراری

بعد ِ آب ِ دهان که معشوقی، در خیابان برابرم انداخت

 

لابلای خشونت و خنده، مثل ِ آن نوجوان ِ رزمنده

تاول ِ پای خسته ام، خود را، زیر ِ آن پای دیگرم انداخت

 

جفت ِ زخمی! اگرچه آغوشت، خیس ِ آن اشکهای طولانی است

بغلم کن! پرنده ات خود را، توی آرامش پرت انداخت

 

 

 

از : قادر متاجی

 

ادامه مطلب
+

به پایداریِ اعدام جدّیت دارید

ولی برای تفنّن درخت می‌کارید

 

ندیده‌اید مسیرِ بهشت زهرا را

شما که وقت ندارید؛ شاهِ دربارید!

 

چه بچه‌های قشنگی همیشه گل به بغل

کنار جاده ردیفند تا خریداری…

 

دو دست کوچک‌شان خواهشی‌ست سرد و زمخت

ندیده‌اید شما، بس که اشک می‌بارید!

 

به سوگ «کرب»* و «بلا»یی که کار دستِ شماست

که از همیشه‌ی تاریخ، مردم‌آزارید

 

و بر اساس لغت‌نامه‌ی مؤخّرتان

به رانت‌خواریِ مستضعفان گرفتارید

 

ضمیر جمع، نه از حرمتت، که عمدی بود

شما «تو» است، فقط حجمِ بی‌خودی دارید

 

 

از : مریم جعفری آذرمانی

 

*کرب: اندوه نفس‌گیر

 

در دام صدها ترس جوراجور می افتد

خفاش کوری که به دام نور می افتد

 

تا میرسی خون می چکد از پنجه ام، شوری

در سیمهای زخمی تنبور می افتد

 

می رقصی و جانم میان موج گیسویت

مثل نهنگ مرده ای در گور می افتد

 

تو مثل ما از پشت کوه ابر می خندی

وقتی که چون دریا دل من شور می افتد

 

با من مدارا کن که قهرت خشم چنگیز است

وقتی به جان ِ اهل ِ نیشابور می افتد

 

این اشکها خون نیست، رکن آباد شیراز است

که زیر پای لشگر تیمور می افتد

 

تقدیر بد مثل شغال هرزه ای هر بار

در دامن این باغ بی انگور می افتد

 

بی تو دلم حس می کند تکرار زندان است

چون کاغذی که در تنش هاشور می افتد

 

بی احتمال ِ بودنت، این روح سرگردان

مثل لباسی کهنه از من دور می افتد

 

اما برو … می فهمم اندوه تو را، سخت است!

دسته گلی باشی که روی گور می افتد…

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

ولایتی کهنم ! خسته ام ز والی خویش!

ندیده – خیر و خوشی – هیچ از اهالی خویش!

 

” من و زمانه ” چه شاهان سخت و سر کش را،

نشانده ایم به تدبیر گوشمالی خویش!

 

مرا و مهر مرا – هردو – داده اند از دست،

به اعتبار همین لشکر خیالی خویش

کنون منم! که همه زلف کارم آشفته ست،

به پایمردی مردان لا ابالی خویش!

 

گواه می طلبی؟ : زنده رود سابق من!

که خفته است در آغوش خشکسالی خویش!

 

دگر مپرس! که شرمنده ام ز قایق ها،

ز بی خیالی دریا چه های خالی خویش!

” من و زمانه ” بسوزیم هر چه سیمرغ است،

چنان که زال پشیمان شود ز زالی خویش!

 

به جابجایی یک مهره کیشتان مات است،

اگر چه مست غرورید و بی زوالی خویش!

 

ز اسب و اصل می افتید اگر که ما بکشیم،

ز زیر پای شما پاره های قالی خویش!!

 

 

 

از : حسین جنتی

 

قرار بود دری وا شود فرشته درآید

قرار بود شب تیره بگذرد سحر آید

 

قرار بود که با دستهای مرد تبر دار

صنوبرو سمن و نسترن به باغ درآید

 

بگفت: بگذرد این روزگار تلخ‌تر از زهر

بنا نبود که یک روزگار تلخ‌تر آید

 

به حال و روز دل ما بگو بگرید ایوب

قرار بود پس از صبر نوبت ظفر آید

 

هزار پنجره در سوگ آفتاب نشستند

مگر از آینه های دروغ گرد برآید

 

بنا نبود که بر گونه اشک سرخ بغلتد

بنا نبود که تیر عذاب در جگر آید

 

تهمتنانه جگرگوشه را به گورسپردیم

پدر که آز گرفت از نبرد بی پسرآید

 

از : مهدی ملکی دولت آبادی

 

ادامه مطلب
+

عاشقی، بندی آن نیست که بسیار ببینی

که به هر سو نگری عکس رخ یار ببینی

 

آه، یعنی که پس از فُرقت ِ سی سال ندیدن

از بد حادثه کافی است که یک بار ببینی

 

که مگر بر سرت این گنبد دوّار بگردد

که مگر هر چه که بینی همه دوّار ببینی

 

که مگر پای برقصاند و دستک زندت دست

که مگر تیره کنی حال و مگر تار ببینی

 

عکس او بینی و پیراهنش انگار ببویی

عطر او بویی و پیراهنش انگار ببینی

 

گفتم ای یار! به صد مسخرگی آمدم این بار

که برآنم که ببینی وگرم خار ببینی

 

گفت: عشق است و به آزار تو بسته است ولیکن

باز عاشق شو و عاشق شو که آزار ببینی

 

 

از : امیرحسین اللهیاری

 

ادامه مطلب
+

هیچم ار نیست، نام معتبری است

که مسجّل به تخمه ی پدری است

 

پشت نام کسی نی ام پنهان

که مرا پیش نام خود خبری است

 

چنگ در فضل ِ این و آن نزدم

در دلم زین ولیمه ما حضری است

 

آتش عاریت مرا عار است

تا هنوزم ز خیر خود شرری است

 

ریسه بر کاج عید می بندند

ما نبستیم … نخل را هنری است!

 

اینم امروز بس که می گویند

در غیابم که؛ صاحب اثری است…

 

 

از : حسین جنتی

 

ادامه مطلب
+

دعا کردیم و هرشب ترس هامان بیشتر می شد

دعا کردیم و گوش آسمان هربار کر می شد

 

من و تو در دهان زندگی، پا بسته جا ماندیم

دعا خواندیم و هربار این جهنم داغ تر می شد

 

من و تو هر کجای این زمینِ بسته می رفتیم

گذشته باز مثل سایه با ما همسفر می شد

 

من و تو چون عروسک های خیس پنبه ای بودیم

که هرشب سقفمان ازترس آتش شعله ور میشد

 

من و تو با دو قاشق چاله می کندیم درسلول

دو قاشق مانده تا پرواز ، زندانبان خبر می شد

 

من و تو حاصل رگبارهایی مقطعی بودیم

دوام تشنگی در ریشه هامان مستمر می شد

 

همیشه ربط استدلال هامان با رفاقت ها

دلیل خنده ی چاقوی تیزی در کمر می شد

 

میان چشم ِمان تنها دو فنجان آب باقی بود

که آن هم پشت سر، صرف وداعی مختصر می شد

 

نصیب ما تمام زندگی از بودن مادر

صدای خنده ی آرام گرگی پشت در می شد…

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

به خودت زُل بزن کمی ، به خودت

به زن خسته ی کلافه شده

به خودت زل بزن فقط ، بشمار

چند موی سپید اضافه شده

.

پوست بودی و هی ورم کردی

زخم بودی و هی نمک خوردی

آینه دارد از تو می پرسد

آخرین بار کی کتک خوردی

.

آخرین بار کی کتک خوردی ؟

وقت صبحانه بود یا که ناهار!

جنس دوم شدی که گریه کنی

همه ی عمر با سیمون دو بووآر

.

باز بشکن …چقدر جا داری؟

چند تا امشب است سهمیه ات؟

چند تا دیس ؟ چند تا لیوان ؟

چند بشقاب از جهیزیه ات ؟

.

نامه بنویس و فکر کن که چرا

با خودت فکر کن : به خاطر چی؟

نامه به کودکی که زاده نشد

گریه کن زیر نامه با فالاچی

.

گریه کن پشت پرده های ضخیم

گریه کن با چراغ های نِئون

گریه کن روی رخت های کثیف

گریه کن پشت گوشی تلفن …

.

تیغ بردار و حمله کن ، سمت ِ

خاطراتی که قتل عام شدند

گریه کن … تیغ با رگت قهر است

گریه کن …قرص ها تمام شدند

.

سوختی ، سوختی مچاله شدی

وسط زندگیِ دود شده

چند چین زیر پلکت افتاده

چند جای تنت کبود شده؟

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

احساس کردی غده ای توی سرت مُرده

ترسیده بودی فکر کردی مادرت مرده

 

احساس کردی صورتت چون لاک پشتی پیر

کوچک شده، زیر متکای ترت مرده

 

برخاستی … دورت پر از موهای قرمز بود

برخاستی … دیدی زنی در بسترت مرده

 

با گریه فهمیدی که نیم اولت زنده است

با گریه فهمیدی که نیم دیگرت مرده

 

می خواستی با شعر، ترست را بخشکانی

دیدی کسی شکل تو لای دفترت مرده

 

خودکار از دست تو می افتد، تنت سرد است

لاغر شدی و دستهای لاغرت مرده …

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی