امروز :شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست

نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست

آنقدر تنهایم که حتی دردهایم

دیگر شبیهِ دردهای هیچ کس نیست

حتی نفس‌های مرا از من گرفتند

من مرده‌ام در من هوای هیچ کس نیست

دنیای مرموزی‌ست ما باید بدانیم

که هیچ‌کس اینجا برای هیچ‌کس نیست

باید خدا هم با خودش روراست باشد

وقتی که می‌داند خدای هیچ‌کس نیست

من می‌روم هر چند می‌دانم که دیگر

پشت سرم حتی دعای هیچ‌کس نیست

 

 

 

از : زنده یاد نجمه زارع

 

ادامه مطلب
+

 

گریه کردم گریه هم این‌بار آرامم نکرد

هرچه کردم… هرچه… آه! انگار آرامم نکرد

روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل

گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد

درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد

خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس

دستمال تب بر نمدار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت

عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

 

 

از : زنده یاد نجمه زارع

 

ادامه مطلب
+

 

به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت

دلی که کرده هوای کرشمه‌های صدایت


نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز

که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت


ترا ز جرگه‌ی انبوه خاطرات قدیمی

برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت


تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمی‌کنم اگر ای دوست، سهل و زود ، رهایت


گره به کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟


به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک

به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت


دلم گرفته برایت” زبان ساده‌ی عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت!


از : حسین منزوی

ادامه مطلب
+

 

زن جوان غزلی با ردیف «آمد» بود

که بر صحیفه تقدیر من مسود بود

 

زنی که مثل غزلهای عاشقانه من

به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

 

مرا ز قید زمان و مکان رها می کرد

اگر چه خود به زمان و مکان مقید بود

 

به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم

میان آمده و رفتگان سرآمد بود

 

زنی که آمدنش مثل «آ»ی آمدنش

رهایی نفس از حبس های ممتد بود

 

به جمله دل من مسندالیه «آنزن»

… و «است» رابطه و «باشکوه» مسند بود

 

زن جوان نه همین فرصت جوانی من

که از جوانی من رخصت مجدد بود

 

میان جامه عریانی از تکلف خود

خلوص منتزع و خلسه مجرد بود

 

دو چشم داشت – دو «سبز آبی» بلاتکلیف

که بر دو راهی «دریا چمن» مردد بود

 

به خنده گفت: ولی هیچ خوب، مطلق نیست!

زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود

 

 

 

از : حسین منزوی

 

ادامه مطلب
+

 

چشمان تو که از هیجان گریه می کنند

در من هزار چشم نهان گریه می کنند

 

نفرین به شعر هایم اگر چشمهای تو

اینگونه از شنیدنشان گریه می کنند

 

شاید که آگهند ز پایان ماجرا

شاید برای هر دومان گریه می کنند

 

بانوی من ، چگونه تسلایتان دهم

چون چشم های باورتان گریه می کنند

 

وقتی تو گریه می کنی ، ای دوست در دلم

انگار که ابرهای جهان گریه می کنند

 

انگار عاشقانه ترین خاطرات من

همراه با تو ، مویه کنان گریه می کنند

 

حس می کنم که گریه فقط گریه تو نیست

همراه تو زمین و زمان گریه می کنند

 

 

از : حسین منزوی

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی