امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۱۵۷

پدرم بمب دست سازی بود که جهان روی باورم انداخت

چادری روی کودکی هام و سایه ای روی مادرم انداخت

 

لای آن حرفهای رنگارنگ، وسط کاغذ مچاله شده

پدرم چشمهای داغش را پشت دستان خواهرم انداخت

 

بحث شد، عاجزانه ناز کشید، ترمه را روی جانماز کشید

جنگ شد، اندکی دراز کشید، مادرم شعر در سرم انداخت

 

یک ستاره به سمت پیشانی، یک گلوله به سمت شب رفت و

سایه ای هیکل نحیفش را، روی ساک برادرم انداخت

 

بعد از آن سالهای سردرگم، بعد از آن زخمهای تکراری

بعد ِ آب ِ دهان که معشوقی، در خیابان برابرم انداخت

 

لابلای خشونت و خنده، مثل ِ آن نوجوان ِ رزمنده

تاول ِ پای خسته ام، خود را، زیر ِ آن پای دیگرم انداخت

 

جفت ِ زخمی! اگرچه آغوشت، خیس ِ آن اشکهای طولانی است

بغلم کن! پرنده ات خود را، توی آرامش پرت انداخت

 

 

 

از : قادر متاجی

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی