امروز :دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

به خواب می روم اما چه خواب دشواری

بخواب خواب قشنگم! هنوز بیداری؟

 

هنورز شعله وری؟

آه! راحتم بگذار

صدای خواب درآمد : بخواب، تب داری

 

من از تب تو به هذیان رسیده ام، تو ولی

نخواستی که خودت را به خواب بسپاری

 

فقط خیال تو آمد، ولی نه، بختک بود!

کجاست عینک خوابم؟! عجب شب تاری!

 

به روی سینه ی خوابم نشست بختک و گفت:

به چنگ عکس پلنگ پتو گرفتاری!

 

شبیه اینکه شبح باشی و نباشی باز

به جز توئی که نبودی، نبود غمخواری

 

چه خنده دار برای تو گریه می کردم!

چه استغاثه ی خیسی، چه شوق دیداری

 

گذشته ی تب و آه و … گذشته های تباه

و روز و شب، دو سفید و سیاه تکراری!

 

خلاصه قصه ی خواب از سرم پرید و کلاغ

به خانه اش نرسید و …

ــ بخواب تب داری!

 

 

از : بکتاش آبتین

 

 

پ . ن :

ــ ۱۹ دی ۱۴۰۰

 

از ظلمت رمیده خبر می دهد سحر

شب رفت و با سپیده خبر می دهد سحر

 

در چاه بیم، امید به ماه ندیده داشت

و اینک ز مهر دیده خبر می دهد سحر

 

از اختر شبان، رمه ی شب رمید و رفت

وز رفته و رمیده خبر می دهد سحر

 

زنگار خورد جوشن شب را به نوش خند

از تیغ آب دیده خبر می دهد سحر

 

باز از حریق بیشه خاکسترین فلق

آتش به جان خریده خبر می دهد سحر

 

از غمز و ناز انجم وز رمز و راز شب

بس دیده و شنیده خبر می دهد سحر

 

بس شد شهید پرده شب ها، شهاب ها

وان پرده ها دریده خبر می دهد سحر

 

آه آن پریده رنگ که بود و چه شد کز او

رنگش ز رخ پریده خبر می دهد سحر

 

چاووش خوان قافله روشنان امید

از ظلمت رمیده خبر می دهد سحر

 

 
از : مهدی اخوان ثالث

 

خرم تن آن کس که دل ریش ندارد

و اندیشهٔ یار ستم‌اندیش ندارد

 

گویند رقیبان که ندارد سر تو یار

سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟

 

او را چه خبر از من و از حال دل من

کو دیدهٔ پر خون و دل ریش ندارد

 

این طرفه که او من شد و من او وز من یار

بیگانه چنان شد که سر خویش ندارد

 

هان، ای دل خونخوار، سر محنت خود گیر

کان یار سر صحبت ما بیش ندارد

 

معشوق چو شمشیر جفا بر کشد، از خشم

عاشق چه کند گر سر خود پیش ندارد؟

 

بیچاره دل ریش عراقی که همیشه

از نوش لبان، بهره به جز نیش ندارد

 

 

از : عراقی

 

ادامه مطلب
+

از میکده تا چه شور برخاست؟

کاندر همه شهر شور و غوغاست

 

باری، به نظاره‌ای برون آی

کان روی تو از در تماشاست

 

پنهان چه شوی؟ که عکس رویت

در جام جهان نمای پیداست

 

گل گر ز رخ تو رنگ ناورد

رنگ رخش آخر از چه زیباست؟

 

ور نه به جمال تو نظر کرد

چشم خوش نرگس از چه بیناست؟

 

ور سرو نه قامت تو دیده است

او را کشش از چه سوی بالاست

 

تا یافت بنفشه بوی زلفت

ما را همه میل سوی صحراست

 

ما را چه ز باغ لاله و گل؟

از جام، غرض می مصفاست

 

جز حسن و جمال تو نبیند

از گلشن و لاله هر که بیناست

 

 

از : عراقی

 

ادامه مطلب
+

تو مپندار کز این در به ملامت بروم

دلم اینجاست بده تا به سلامت بروم

 

ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای

نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم

 

من هوادار قدیمم بدهم جان عزیز

نو ارادت نه که از پیش غرامت بروم

 

گر رسد از تو به گوشم که بمیر ای سعدی

تا لب گور به اعزاز و کرامت بروم

 

ور بدانم به در مرگ که حشرم با توست

از لحد رقص کنان تا به قیامت بروم

 

 

 

از : سعدی

ادامه مطلب
+

جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد

رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد

 

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد

جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد

 

سودای زلف و خالت در هر خیال ناید

اندیشه‌ی وصالت جز در گمان نگنجد

 

در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند

در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد

 

پیغم خستگانت در کوی تو که آرد

کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد

 

دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید

جام کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد

 

آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد

مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد

 

بخشای بر غریبی کز عشق می‌نمیرد

وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد

 

جان داد دل که روزی در کوت جای یابد

نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد

 

آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید

عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد

 

 

از : عطار نیشابوری

 

 

ادامه مطلب
+

خیزید ز بیدادگران داد بگیرید

وز دادستانان جهان یاد بگیرید

 

در دادستانی ره و رسم ارنشناسید

در مدرسه این درس ز استاد بگیرید

 

از تیشه و از کوه گران یاد بگیرید

سرمشق در این کار ز فرهاد بگیرید

 

فاسد شده خون در بدن عارف و عامی

دستور حکیمانه ز فصاد* بگیرید

 

تا چند چو صیدید گرفتار دد و دام

از دام برون آمده صیاد بگیرید

 

ضحاک عدو را به چکش مغز توان کوفت

سرمشق گر از کاوه و حداد بگیرید

 

آزادی ما تا نشود یکسره پامال

در دست ز کین دشنه پولاد بگیرید

 

 

از : فرخی یزدی

 

* فصاد: آنکه رگ کسان را فصد کند. رگزن. کسی که کارش رگ زدن و خون گرفتن است

 

ادامه مطلب
+

بدان سرم که شکایت ز روزگار کنم

گرفته اشک ره دیده‌ام، چه کار کنم؟

 

بدین مشقّت ما، زندگی نمی ارزد

که من ز مرگ، همه عمر را فرار کنم

 

به جامی از می چرخ است مستی ای ساقی

گرَم که مست کنی، هستی‌ام نثار کنم

 

شراب مرگ خورم بر سلامتیِ وطن

بجاست گر که بدین مستی افتخار کنم

 

چنان در آرزوی درکِ نیستی هستم

که گر اجل بکند همّت، انتحار کنم

 

ز پیش آن که اجل هستی‌ام فدا سازد

چرا نه هستی خود را فدای یار کنم

 

ز بس‌که صدْمۀ هشیاری از جهان دیدم

بدان شدم که دگر، مستی اختیار کنم

 

جنون که بر همه ننگ است، من به محضر دوست

قسم به عشق، بدین ننگ، افتخار کنم

 

من این جنون چه کنم؟ یافتم ز پرتو عقل

چو فرط عقل، جنون است من چه کار کنم؟

 

بگو به شیخ مکن عیبم این جنونْ عقل است

تو را نداده خدا عقل، من چه کار کنم؟!

 

 
از : میرزاده عشقی

 

ادامه مطلب
+

یک نفر دور کند این خودیِ جانی را

این دل، این قاتلِ بالفطره‌ی پنهانی را

 

امشب این سوخته، دلباخته‌ی او شده است

او‌ که با رقصِ خود آتش‌ زده مهمانی را

 

کاش این سایه‌ی افسرده‌ی تنها ببرد

دلِ آن دختر ِ افسونگر افغــانی را

 

که بگوید: بنشین، حرف بزن، شور بپاش

سخت کوتاه کن این جمعه‌ی طولانی را

 

همه منهای تو تلخ‌اند، به اندازه‌ی چای

بده آن خنده‌ی چون قند ـ که می‌دانی ـ را

 

سر بگردان و به این سمت بچرخان ابرو

این‌ طرف پرت کن آن چاقوی زنجانی را

 

تو بیا با دو سه خلخالِ عراقی در پا

تو به پایان برسان سبکِ خراسانی را

 

شمسِ من باش و به اشعارم از این لحظه بتاب

کـه بگیرم لقب ِ مولوی ِ ثانی را

 

چه غریب است و عجیب است که با هم داری،

چهـره‌ی مشهدی و لهجـه‌ی تهرانــــی را!

 

تو بخوان شعر! بخوان شعر! دوچندان بکند،

خواندنت لذّتِ شب‌های غزل‌خوانی را

 

 

از : صالح دروند

 

ادامه مطلب
+

بعد از این استخوان شکستنها ،هیچ چشمان تو مرا دیده؟

من همان گندمم که از بختش ، در دل آسیاب روییده

 

گهگداری کنار من بنشین،عشق یک رهبر سیاسی نیست

چیزی از اسلحه نمی فهمد،دستهای سلام او آبی است

 

گفته بودی که سنگها باید، دشمن اهل آسمان باشند

سنگها هم اگر تلاش کنند،می توانند مهربان باشند

 

بعد از این داستان چه جا مانده ؟یک بیابان خشک بی آبان

مرهم درد دیگران! انقدر زخمهای مرا نزن سوهان!

 

بعد از اینکه مرا رها کردی دشمنانم به من زمان دادند

تو مرا پس زدی ولی هربار گریه هایم به من امان دادند

 

می روی بعد تو ازین مردم، بوی یک قتل عام می آید

باز از بوسه هایشان عطر تلخ دارالسلام میاید

 

 

از : مریم حقجو

 

ادامه مطلب
+

باز بر گونه ام هدر دادی بوسه ی تلخ باوقارت را

تا بیاویزم از در و دیوار،جمله های دروغ دارت را

 

چیزهای قشنگمان چه کمند،چند ابراز عشق اجباری

من تو را دوست دارم اما حیف ،تو همیشه اتاق کارت را

 

خانه ات را وطن نمی دانی،گرچه سردی و سرد می مانی

باز آغوش گرم خواهم شد،کاشکی گم کنی دیارت را

 

یوسف خنده روی هرجایی،ماه ایوان قصر همسایه!

کاش میشد برانم از خانه،تاجران امیدوارت را

 

ابر جامانده از بهار کسی!گرچه از حال من نمی پرسی

باز بر شانه ام زمین بگذار،خستگی های کوله بارت را

 

می توانی که تن به غم بدهی،می توانم شبیه تو اما

گهگداری مرا تماشا کن !ساکن قبر هم جوارت را

 

 

از : مریم حقجو

 

ادامه مطلب
+

ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت

گوی از همه خوبان بربودی به لطافت

 

ای صورت دیبای خطایی به نکویی

وی قطره باران بهاری به نظافت

 

هر ملک وجودی که به شوخی بگرفتی

سلطان خیالت بنشاندی به خلافت

 

ای سرو خرامان گذری از در رحمت

وی ماه دُرفشان نظری از سر رأفت

 

گویند برو تا برود صحبتت از دل

ترسم هوسم بیش کند بُعد مسافت

 

ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی؟

در دولت خاقان نتوان کرد خلافت

 

با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت

با روی تو نیکو نبود مَه به اضافت

 

آن را که دلارام دهد وعده کشتن

باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت

 

صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود

باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت

 

شمشیر ظرافت بود از دست عزیزان

درویش نباید که برنجد به ظرافت

 

سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده

دریا دُر و مرجان بود و هول و مخافت*

 

 
از : سعدی شیرازی

 

 

* مخافت : ترس، خطر، مخاطره

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی