امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۱۳۱

ولایتی کهنم ! خسته ام ز والی خویش!

ندیده – خیر و خوشی – هیچ از اهالی خویش!

 

” من و زمانه ” چه شاهان سخت و سر کش را،

نشانده ایم به تدبیر گوشمالی خویش!

 

مرا و مهر مرا – هردو – داده اند از دست،

به اعتبار همین لشکر خیالی خویش

کنون منم! که همه زلف کارم آشفته ست،

به پایمردی مردان لا ابالی خویش!

 

گواه می طلبی؟ : زنده رود سابق من!

که خفته است در آغوش خشکسالی خویش!

 

دگر مپرس! که شرمنده ام ز قایق ها،

ز بی خیالی دریا چه های خالی خویش!

” من و زمانه ” بسوزیم هر چه سیمرغ است،

چنان که زال پشیمان شود ز زالی خویش!

 

به جابجایی یک مهره کیشتان مات است،

اگر چه مست غرورید و بی زوالی خویش!

 

ز اسب و اصل می افتید اگر که ما بکشیم،

ز زیر پای شما پاره های قالی خویش!!

 

 

 

از : حسین جنتی

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی