امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۱۱۲

دعا کردیم و هرشب ترس هامان بیشتر می شد

دعا کردیم و گوش آسمان هربار کر می شد

 

من و تو در دهان زندگی، پا بسته جا ماندیم

دعا خواندیم و هربار این جهنم داغ تر می شد

 

من و تو هر کجای این زمینِ بسته می رفتیم

گذشته باز مثل سایه با ما همسفر می شد

 

من و تو چون عروسک های خیس پنبه ای بودیم

که هرشب سقفمان ازترس آتش شعله ور میشد

 

من و تو با دو قاشق چاله می کندیم درسلول

دو قاشق مانده تا پرواز ، زندانبان خبر می شد

 

من و تو حاصل رگبارهایی مقطعی بودیم

دوام تشنگی در ریشه هامان مستمر می شد

 

همیشه ربط استدلال هامان با رفاقت ها

دلیل خنده ی چاقوی تیزی در کمر می شد

 

میان چشم ِمان تنها دو فنجان آب باقی بود

که آن هم پشت سر، صرف وداعی مختصر می شد

 

نصیب ما تمام زندگی از بودن مادر

صدای خنده ی آرام گرگی پشت در می شد…

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی