امروز :یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۱۴۷

خوب شد که آمدی ــ زن گفت.

شنیدی که هواپیما پنج شنبه سقوط کرد؟

خب آنها به دنبالم آمدند

برای همین.

می گوین که او هم در فهرست مسافران بود.

خب که چه؟ شاید نظرش را تغییر داده.

قرصهایی به من دادند تا غش نکنم.

بعد کسی را نشانم دادند که نمی شناختم.

سراپا سوخته بود، به جز یک دستش.

تکه ای پیراهن، ساعت، حلقه ی ازدواج.

برافروختم، مطمئناً او نیست!

او با من اینکار را نمی کرد که به این شکل درآید.

فروشگاه ها پر از آن پیراهن ها

و این ساعت معمولی است.

و نام ما درونِ حلقه،

نام هایی رایج است.

خوب شد که آمدی.

کنارم بنشین.

باید پنج شنبه می آمد.

و تا آخر سال پنج شنبه های زیادی را در پیش داریم.

 

کتری چای را روشن خواهم کرد.

موهایم را خواهم شست، و دیگر چه،

تلاش می کنم از این کابوسها بیدار شوم.

خوب شد آمدی،

آنجا سرد بود

او در کیسه خواب پلاستیکی…

منظورم، همان مرد بدبخت است.

پنج شنبه را روشن خواهم کرد، چای را می شویم،

چون نام هایمان رایج است.

 

 

 

از : ویسواوا شیمبورسکا

ترجمه از : بهمن طالبی نژاد، آنا مارچینوفسکا

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی