من بی سر و بیپای توام دستم گیر
در حلقهٔ فقیران قیصر چه کار دارد؟
در دست بحر نوشان ساغر چه کار دارد؟
در راه عشقبازان زین حرفها چه خیزد؟
در مجلس خموشان منبر چه کار دارد؟
جایی که عاشقان را درس حیات باشد
ایبک* چه وزن آرد؟ سنجر** چه کار دارد؟
جایی که این عزیزان جام شراب نوشند
آب زلال چبود؟ کوثر چه کار دارد؟
وآنجا که بحر معنی موج بقا برآرد
بر کشتی دلیران لنگر چه کار دارد؟
در راه پاکبازان این حرفها چه خیزد؟
بر فرق سرفرازان افسر چه کار دارد؟
آن دم که آن دم آمد، دم در نگنجد آنجا
جایی که ره برآید، رهبر چه کار دارد؟
دایم، تو ای عراقی، میگوی این حکایت:
با بوی مشک معنی، عنبر چه کار دارد؟
دایم، تو ای عراقی، میگوی این حکایت:
با بوی مشک معنی، عنبر چه کار دارد؟
از : عراقی
*ایبک: ماه بزرگ
**سنجر: پرنده شکاری
بیا ساقی، آن می که حال آورد
کرامت فزاید، کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتادهام
وز این هر دو بیحاصل افتادهام
بیا ساقی، آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
بده تا بگویم به آواز نی
که جمشید کی بود و کاووس کی
بیا ساقی، آن کیمیای فتوح
که با گنج قارون دهد عمر نوح
بده تا به رویت گشایند باز
درِ کامرانی و عمرِ دراز
بده ساقی آن می کز او جام جم
زند لاف بینایی اندر عدم
به من ده که گردم به تایید جام
چو جم آگه از سِرّ عالَم تمام
دم از سیر این دیر دیرینه زن
صلایی به شاهان پیشینه زن
همان منزل است این جهان خراب
که دیدهست ایوان افراسیاب
کجا رای پیران لشکرکشش
کجا شیده آن ترک خنجرکشش
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد
که کس دخمه نیزش ندارد به یاد
همان مرحلهست این بیابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور
بده ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
چه خوش گفت جمشیدِ با تاج و گنج
که یک جو نیرزد سرای سپنج
بیا ساقی، آن آتش تابناک
که زردشت میجویدش زیر خاک
به من ده که در کیش رندان مست
چه آتشپرست و چه دنیاپرست
بیا ساقی، آن بکر مستور مست
که اندر خرابات دارد نشست
به من ده که بدنام خواهم شدن
خراب می و جام خواهم شدن
بیا ساقی، آن آب اندیشهسوز
که گر شیر نوشد، شود بیشهسوز
بده تا روَم بر فلک شیرگیر
به هم بر زنم دام این گرگ پیر
بیا ساقی، آن می که حور بهشت
عبیر ملایک در آن میسرشت
بده تا بُخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم
بده ساقی آن می که شاهی دهد
به پاکی او دل گواهی دهد
میام ده مگر گردم از عیب پاک
بر آرم به عشرت سری زین مغاک
چو شد باغ روحانیان مسکنم
در اینجا چرا تختهبندِ تنم
شرابم ده و روی دولت ببین
خرابم کن و گنج حکمت ببین
من آنم که چون جام گیرم به دست
ببینم در آن آینه هر چه هست
به مستی دم پادشایی زنم
دم خسروی در گدایی زنم
به مستی توان دُرّ اسرار سفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت
که حافظ چو مستانه سازد سرود
ز چرخَش دهد زهره آواز رود
مغنّی کجایی؟ به گلبانگ رود
به یاد آور آن خسروانی سرود
که تا وجد را کارسازی کنم
به رقص آیم و خرقهبازی کنم
به اقبال دارای دیهیم و تخت
بهین میوهٔ خسروانی درخت
خدیو زمین پادشاه زمان
مه برج دولت شه کامران
که تمکین اورنگ شاهی از اوست
تنآسایشِ مرغ و ماهی از اوست
فروغ دل و دیدهٔ مقبلان
ولینعمت جان صاحبدلان
الا ای همای همایون نظر
خجسته سروش مبارک خبر
فلک را گهر در صدف چون تو نیست
فریدون و جم را خلف چون تو نیست
به جای سکندر بمان سالها
به دانادلی کشف کن حالها
سر فتنه دارد دگر روزگار
من و مستی و فتنهٔ چشم یار
یکی تیغ داند زدن روز کار
یکی را قلمزن کند روزگار
مغنّی بزن آن نوآیین سرود
بگو با حریفان به آواز رود
مرا بر عدو عاقبت فرصت است
که از آسمان مژدهٔ نصرت است
مغنّی نوای طرب ساز کن
به قول وغزل قصّه آغاز کن
که بار غمم بر زمین دوخت پای
به ضرب اصولم برآور ز جای
مغنّی نوایی به گلبانگ رود
بگوی و بزن خسروانی سرود
روان بزرگان ز خود شاد کن
ز پرویز و از باربد یاد کن
مغنّی از آن پرده نقشی بیار
ببین تا چه گفت از درون پردهدار
چنان برکش آواز خنیاگری
که ناهیدِ چنگی به رقص آوری
رهی زن که صوفی به حالت رود
به مستیّ وصلش حوالت روَد
مغنّی دف و چنگ را ساز ده
به آیین خوش،نغمه آواز ده
فریب جهان قصهٔ روشن است
ببین تا چه زاید شب آبستن است
مغنّی ملولم دوتایی بزن
به یکتایی او که تایی بزن
همیبینم از دور گردون شگفت
ندانم که را خاک خواهد گرفت
دگر رند مغ آتشی میزند
ندانم چراغ که بر میکند؟
در این خونفشان عرصهٔ رستخیز
تو خون صراحی و ساغر بریز
به مستان نوید سرودی فرست
به یاران رفته درودی فرست
از : حافظ
بی سر و سامان تو شد شانه ی سر خورده ی من
رنگ بزن بر لب این خنده ی دل مرده ی من
ساکت تنهایی من حرف بزن با شب من
شور تماشایی من شعر بخوان با لب من
بغض منی آه منی حسرت دلخواه منی
دوری و دلتنگ توام زخمی و همراه منی
من غم پنهان توام حال پریشان توام
پلک بزن تا بپرم مستی چشمان توام
جان منو جهان من فقط تو هستی
قرار بی زمان من فقط تو هستی
شروع ناگهان من فقط تو هستی
دلیل گریه ی منی عذاب من نه
پر از شنیدن منی جواب من نه
تو روی دیگر منی نقاب من نه
نیست در اقلیم کسی این همه بی هم نفسی
بی همگان منتظرم تا تو به دادم برسی
عصر غم انگیز توام حوصله کن ابر مرا
عاشق یک ریز توام معجزه کن صبر مرا
بند زده پای مرا گیسوی زنجیری تو
میکشدم میکشدم لحظه ی دلگیری تو
جان منو جهان من فقط تو هستی
قرار بی زمان من فقط تو هستی
شروع ناگهان من فقط تو هستی
دلیل گریه ی منی عذاب من نه
پر از شنیدن منی جواب من نه
تو روی دیگر منی نقاب من نه
از : حسین غیاثی
روزگار من و مویش به پریشانی رفت
یک شب آرام رسید یک شب بارانی رفت
یک شب آمد من مجنون به جنون افتادم
دل دیوانه ی خود را به نگاهش دادم
چشم بستم دل مجنون پی لیلا برگشت
چشم بستم که دلم سمت تماشا برگشت
زلف یک خاطره در باد پریشان میرفت
دل دیوانه پی اش دست به دامان میرفت
میروم گریه کنم باز دمی را در خود
میروم غرق کنم کوه غمی را در خود
میروم باز میان همه ی رفتن ها
باز هم میروم از شهر تو اما تنها
داغ فرهاد به دل دارم و دلدارم نیست
دل گرفتار همان دل که گرفتارم نیست
یک نظر دیدم و یک عمر پی یک نظرم
من دیوانه به زنجیر تو دیوانه ترم
میروم گریه کنم باز دمی را در خود
میروم غرق کنم کوه غمی را در خود
میروم باز میان همه ی رفتن ها
باز هم میروم از شهر تو اما تنها
از : احمد امیرخلیلی
مجنون و پریشان توام دستم گیر
سرگشته و حیران توام دستم گیر
هر بی سر و پای دستگیری دارد
من به دستان تو پل بستم به زیباتر شدن
از تو میخواهم از این هم با تو تنهاتر شدن
از تو میخواهم خودت را مثل باران از بهار
از تو میخواهم قرار روزهای بیقرار
هیچکس در من جونم را به تو باور نکرد
هیچکس حال من دیوانه را بهتر نکرد
ای که از تو باز هم زلف پریشان خواستم
من برای شهر دلتنگی باران خواستم
من همانم که اگر مستم تویی در ساغرم
من از آنی که تو در من ساختی ویرانترم
من به دستان تو پل بستم به زیباتر شدن
از تو میخواهم از این هم با تو تنهاتر شدن
از : احمد امیرخلیلی
من تفنگی شدهام رو به نبودنهایت
رو به یک پنجره در جمعیتِ تنهایت
فکر کردم که خودم را به تو نزدیک کنم
بیهوا بین دو ابروی تو شلیک کنم
خندههای تو مرا باز از این فاصله کشت
قهر نه، دوری تو قلبِ مرا بیگله کشت
موجِ موهای بلند تو مرا غرق نکرد
حسم از سردی این بیخبری فرق نکرد
از دلم دور شدی فکرِ تو امد به سرم
خواب میبینمت از خواب نباید بپرم
خوابِ پروازِ تو با نامهی خیسی در مشت
تو نباشی غمِ این عصر مرا خواهد کشت
عصر تلخی که بهجز خاطرهای قرمز نیست
عصری تلخی که بهجز ترسِ خداحافظ نیست
یک دو راهیست که از گریه به دریا برسم
به تو تنها برسم یا به تو تنها برسم
خندههای تو مرا باز از این فاصله کشت
قهر نه، دوری تو قلب مرا بیگله کشت
موجِ موهای بلند تو مرا غرق نکرد
حسم از سردی این بیخبری فرق نکرد
از : حسین غیاثی
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب
در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم
از : سعدی علیه الرحمه
لبخند میزدم به مسلسلها
از لمس اشکهات برآشفتم
در کوچههام بوی چه میآمد
من پشت ماسک با تو چه میگفتم
از پشت ماسک، عاشق تو بودم
از پشت ماسک، بوسه فرستادی
در پسزمینه خسته و هجوآمیز
میدان خونگرفتهی آزادی
آن سمت زوزههای موتورها بود
این سمت، خشم له شده در مشتت
سنگر گرفته بود کسی پشتم
سنگر گرفته بود کسی پشتت
از تو که خودکشی شدنِ مرگی
از من که غرقها شدهام در سم
بدجور واضح است نمیترسی
بدجور واضح است نمیترسم
من میدوم تمام بیابان را
در انتظار آب نخواهم مُرد
این قلب من! گلوله بزن سرباز!
من توی رختخواب نخواهم مُرد
دیوانهوار هستی و زیبایی
آرایش لبان و تنت قرمز!
لبهای خونیات درِ گوشم گفت:
«غمگین نشو به خاطر من هرگز
من سرنوشتِ خواستنِ فریاد
در خاورِ میانهی غمگینم
من در توام… میان تنت، روحت…
از پشت پلکهای تو میبینم
فردا که روز خنده و آزادیست
من در میان سینهی تو شادم
حبسم بکن میان نفسهایت
من توی دستهای تو آزادم»
.
چشم تو بسته میشود آهسته
نبضت سکوت میکند از فریاد
من گریه میکنم… و از این به بعد
به صبر خود ادامه نخواهم داد
دیگر بس است مردنِ با لبخند
کافیست این شکنجه و خاموشی
من انتقامِ حرکتِ تاریخم
دیگر نه بخششی، نه فراموشی!
فردا که روز حتمی آزادیست
فردا که روز خنده و خوشحالیست
تو در منی، کنار منی امّا
جای تو در تمام جهان خالیست
ما «عشق سالهای وبا» بودیم
در صفحههای کندهی از تقویم
یا اینکه در مکان بدی بودیم
یا اینکه در زمان بدی بودیم
این داستان مسخرهی ما بود
غمگین و ناتمامتر از هر چیز
عشقی که مانده است از آن یک مرد
که گریه میکند وسطِ پاییز…
از : سیدمهدی موسوی
- سیدمهدی موسوی, شعر
- ۰۶ خرداد ۱۴۰۲
قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟
این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق!
گیرم درین میانه به جایی رسیده ای،
گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق!
روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،
حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق
تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار
” سیب ” است ، یا ” سر ” است ، نشان می کنی رفیق!
کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،
از عمر آنچه خدمت خان می کنی رفیق!
خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!
قبری که گریه بر سر آن می کنی رفیق!
گفتی: ” گمان کنم که درست است راه من”
داری گمان چو گمشدگان می کنی رفیق!!
فردا که آفتاب حقیقت برون زند،
سر در کدام برف نهان می کنی رفیق؟!
از : حسین جنتی
جان من! جان من فدای تو باد
هیچت از دوستان نیاید یاد
می روی و التفات مینکنی
سرو هرگز چنین نرفت آزاد
آفرین خدای بر پدری
که تو پرورد و مادری که تو زاد
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد
تا چه کرد آن که نقش روی تو بست
که در فتنه بر جهان بگشاد
من بگیرم عنان شه روزی
گویم از دست خوبرویان داد
تو بدین چشم مست و پیشانی
دل ما بازپس نخواهی داد
عقل با عشق بر نمیآید
جور مزدور میبرد استاد
آن که هرگز بر آستانه عشق
پای ننهاده بود سر بنهاد
روی در خاک رفت و سر نه عجب
که رود هم در این هوس بر باد
مرغ وحشی که میرمید از قید
با همه زیرکی به دام افتاد
همه از دست غیر ناله کنند
سعدی از دست خویشتن فریاد
روی گفتم که در جهان بنهم
گردم از قید بندگی آزاد
که نه بیرون پارس منزل هست
شام و رومست و بصره و بغداد
دست از دامنم نمیدارد
خاک شیراز و آب رکن آباد
از : سعدی علیه الرحمه
گلوله گرم شد و در گلوی خان پیچید
و در شقیقهی مرد ترانهخوان پیچید
شکستههای صدایش به دست باد افتاد
و در بریدهی گیس زنی جوان پیچید
نه از دریچهی انگشت دود سیگارش
نه عطر چایی داغش در استکان پیچید
شبانه شرشر باران کوچه غسلش داد
صدای گریهی من توی ناودان پیچید
سپیده سوخته هایش پرنده شد -آتش- –
شد و به بال تمام پرندگان پیچید
گلوله گرم شد و در گلوی خان پیچید
به شکل مرگ، و تا مغز استخوان پیچید
زمانه نسخهی آتش برای حنجره ات
درون گیس سفید زنی جوان پیچید
و هفت بند تو را مولوی شدم آن شب
و هفت بند مرا آتش، همچنان پیچید
نه آسمان گره کفش هات را وا کرد
نه دست و پای تو در زلف نردبان پیچید
و من اتاق خودم را به بادها دادم
و بوی نعش تمام پرندگان پیچید
گلوله گرم شد اما پرنده های صدا
میان این همه آتش ن/می توان پیچید!
از : شهرام میرزایی
- شعر, شهرام میرزایی
- ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲