امروز :شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۱۴۶

جان به جانش کنی

جُم نمی خورد از جایش

چه در بُرجی نوساز

جا خوش کرده باشد

چه ریشه های آهکی اش

خوابیده در ریگهای کویری

 

روکارش از مرمرِ سرد

یا کاهگل ِ خوش عطر و بو

فرقی نمی کند

خانه

تکان خوردنی نیست

این مائیم که یک اتوبوس قراضه می تواند

آواره ی دنیایمان کند.

 

خانه ای را که ریشه در خاک دارد

فقط خواب می تواند

از جا برکَنَد

 

کافی است خاموش شود

آخرین چراغ

و جیرجیرکی در درز آجری اش

رها کند آواز شبانه اش را

خانه در چشم برهم زدنی

سر از آنسوی دنیا

در خواهد آورد

جایی که پرندگان خوش خط و خال استوایی

بر دودکش آجری اش

آشیانه بسازند

و پیچکهای معابد هندی در انتظار

که تن های تُردشان را

از در و دیوارش بالا بکشند

 

بیداری اما

حکایت دیگری دارد

در این روزهای آخر اسفند

وقتی که خانه ات کلاه سفیدش را

به احترام بنفشه ها

از سر بر می دارد

تو نیز خاکسترهای زمستان را

بهتر است از آستین بتکانی

و چشمهای غبار گرفته اش را

با روزنامه های رنگ پریده دیروز

برق بیندازی.

 

 

 

از : عباس صفاری

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی