امروز :چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

مچاله روی زمین، غنچه های روسری تو

کنار آینه یک مشت قرص لاغری تو

 

کمی عقب تر، یک کیف بی قواره ی مشکی

که زل زده به مگس های روی روسری تو

 

نگاه می کنی و فکر می کنی که گذشته ست

شبیه پلک زدن، روزهای دختری تو

 

شبیه یک زن سی ساله نیست، صورت ماتت

چروک خورده و خشک است چرم ساغری تو

 

کلافه می شوم از مترو و پلیس و خیابان

فقط تجسم رنج است شهر صنعتی من

 

تو رفته ای و برایم نمانده هیچ، به غیر از

کتابهای رها روی مبل راحتی من

 

سرم به نیت یک انفجار شعله کشیده

تمام عمر نخوابیده بمب ساعتی من

 

دلم شبیه نفس های یک پرنده گرفته

ولی تو فکر خودت باش عشق لعنتی من

 

میان خانه ی خاموش خود به سوگ نشستی

کسی نیامده دیدار روح بستری تو

 

دوباره آیه ی تاریکی است قلب تو، شاعر

میان برکه چرا نی نمی زند پری تو …

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

از گوشه های خلوت تاریک … در سرت

آرام می شود به تو نزدیک … در سرت

 

مثل ستاره ای حلبی برق می زند

پشت هزار نقطه ی تاریک … در سرت

 

با او سکوت می کنی و رنج می کشی

در عمق خاطرات تراژیک در سرت

 

در کوره ره های سرت راه می رود

با آدمی که گمشده هر بار در سرش

 

هر بار دست و پای تو را کشف می کند

از لا به لای آجر و آوار در سرش

 

با سرفه فکر می کند انگار می کشد

مردی هزار پاکت سیگار در سرش

 

احساس می کند که کسی راه می رود

با کیف و عینک و کت و شلوار در سرش

 

احساس می کند همه ی مرده های شهر

هر لحظه می شوند پدیدار در سرش

 

در آرزوی بال زدن جیغ می زند

هر روز یک پرنده ی بیمار در سرش

 

هر بار تیر می کشد و پخش می شود

چیزی شبیه درد سیاتیک در سرت

 

هی چرخ … چرخ می زند و چرخ می خورد

چون رقص چند دختر تاجیک در سرت

 

اصلا زمین نمی خورد و راه می رود

هر روز روی یک نخ باریک در سرت

 

یک زن که ترس های تو را لمس می کند

از بین شعرهای کلاسیک … در سرت

 

دارد تو را ازین که شدی دور می کند

دارد قدم قدم به تو نزدیک …

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

دو چشم سرخ – دو ماهی قرمز نگران – داشت

دو تا پرنده‌ی بی آسمان – دو دست جوان – داشت

 

سرش تجسم سوزان دوزخی ابدی بود

هزار جمله‌ی آتش گرفته توی دهان داشت

 

بنا نبود که یک شعر نیمه کاره بماند

قرار بود کس دیگری شود … غم نان داشت

 

هزار مرتبه در چنگ روزگار تلف شد

شکسته بود دلش ، گرچه باز هم ضربان داشت

 

دلش شبیه سر یاکریم گمشده‌ای بود

که زیر پنجه یک گربه کنده می‌شد و جان داشت!

 

شبیه آدمکی کهنه بود در ته صندوق

غم ندیده شدن زیر هر رگش جریان داشت

 

به فکر دور شدن، گم شدن، به فکر سفر بود

هزار خاطره‌ی زخم خورده در چمدان داشت

 

قرار بود کمی ماجرای تازه بسازد

برای دیدن خورشید، چند ماه زمان داشت

 

و گفت پیش خودش: صفر احتمال کمی نیست!

خیال داشت کمی زندگی کند؛ سرطان داشت …

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

سپرده بود به آوارگی عنانش را

غریبه ای که نمیگفت داستانش را

 

کلافه بود، به سیگار آخرش پک زد

وبعد خم شد و پر کرد استکانش را

 

دوای کهنه ی جوشیده در رگش جوشید

و شعله ور شد و سوزاند استخوانش را

 

-زیاده پُر نخوری ! شهر پاسبان دارد

-که مرده شو ببرد شهر و پاسبانش را !

 

(نگاه صاحب میخانه بی تفاوت شد

اگرچه زیر نظر داشت میهمانش را ):

 

غریبه جای رد تازیانه اش میسوخت

غریبه حال بدی داشت

شانه اش میسوخت…

 

به مرغ گمشده ی پرشکسته ای میماند

که پیش چشمانش آشیانه اش میسوخت

 

به رود خشک

به سرو خمیده ای میماند

به گنگ بی خبر خواب دیده ای میماند

 

غرور زخمی را سمت ماه تف میکرد

به گرگ زخمی ِ دندان کشیده ای می ماند

 

دوباره دستانش را دراز کرد، نشد

دوباره شب شد…

رازونیاز کرد، نشد!

 

دوباره گمشده اش را از آسمان میخواست

گلایه کرد نشد!

اعتراض کرد … نشد!

 

غریبه خاطره ی روشنی به یاد نداشت

میان تقویمش صفحه های شاد نداشت

 

تمام عمر درین شهر زندگی میکرد

تمام عمر به این شهر اعتماد نداشت…

 

ستاره ای شد و از دست آسمان افتاد

پرنده ای شد و گم کرد آشیانش را

 

-دوباره پرکن!

(میخانه چی نگاهش کرد)

ندید اما لبخند ناگهانش را

 

بلند شد، وسط شعر چهارپایه گذاشت

و حلقه کرد به این بیت ریسمانش را…

 

صدای راوی در پیچ داستان گم شد

کلافه تر شد و گم کرد قهرمانش را

 

-دوباره پر کن !

نوشید…

تا سحر نوشید

و نیمه کاره رها کرد داستانش را…..

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

تو را در خانه های خلوت منحوس گم کردم

تو را درکوچه های شهر بی فانوس گم کردم

 

تو را در سال قحطی، سال بلوا، سال بیماری

تو را در روزهای حصبه و تیفوس گم کردم

 

تو در خوارزم پشت خنجر تاتار جاماندی

تو را درگنجه زیر چکمه های روس گم کردم…

 

تو را درهشت سال سرخ بی تقویم، بی تحویل

تو را درهشتمین بازوی اختاپوس گم کردم…

 

تو را در بزم رومی، سکه های قلب بغدادی

تو را در خواب های عصر دقیانوس گم کردم

 

*

 

مرا گم کردی و در غارهای دور خوابت برد

مرا گم کردی و دراین شب دیجور خوابت برد

 

شغالان ساق هایت، خوشه هایت را هرس کردند

میان باغ های خشک بی انگور خوابت برد

 

دعا کردی و رنگ ریشه هایت برمکی میشد

دعا کردی و زیر سایه ی ساطور خوابت برد

 

گل پیراهنت در خیمه ی چنگیز یخ می زد

دعا خواندی و در آغوش نیشابور خوابت برد

 

دعا می خواندی و رنگ خلیجت پرتغالی شد

شبیه نوعروسی لابه لای تور خوابت برد

 

کفن گم کردی و دستان مَحرم سنگسارت کرد

دعا می خواندی و در رخوت کافور خوابت برد…

 

*

 

کسی را آخر این مصرع مایوس گم کردم

کسی را اولِ این شعر نامانوس گم کردم

 

شماری گاو لاغر چند گاو چاق را خوردند!

چه تعبیری… تو را درچاه این کابوس گم کردم

 

تو را درشهر چاقو، شهر الکل، شهر بی خوابی

تو را درشهر خون و سوزن و ویروس گم کردم

 

برای زنده بودن برکه ای آرام می خواهم

پریِ کوچکی را توی اقیانوس گم کردم…

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

و ما آنگاه روی دوش هم آرام خوابیدیم

و ما آرام مثل بره هایی رام خوابیدیم

 

برای “عین” و” شین “و “قاف” الفبا را تکان دادیم

بدون اعتنا به “عین” و” قاف ” و “لام” خوابیدیم

 

شبیه بادبادک های تنها از نخ افتادیم

شبیه کفترانی مرده روی بام خوابیدیم

 

دو تا ماهی شدیم و تورهامان را به سر کردیم

دو تا ماهی که بر قلابِ ناآرام خوابیدیم

 

دو تا قمری شدیم و سقف هامان را صدا کردیم

میان نعره های مرگ بر صدام خوابیدیم

 

دو تا پیچک شدیم و چوبه های خونی هم را

بغل کردیم و پیش از لحظه ی اعدام خوابیدیم

 

دو تا کودک شدیم و روزِ بی بازی کتک خوردیم

بدون کشف جادوی شباهنگام خوابیدیم

 

دو تا شاعر شدیم و زندگی بی آرزومان کرد

دو تا شاعر که در این شعر نافرجام خوابیدیم

 

شهیدانی شدیم و ناممان از کوچه ها خط خورد

شهیدانی که در این قطعه ی گمنام خوابیدیم….

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

خانه ای روی کوه یخ بودن

عمری از آفتاب ترسیدن

شکل یک تکه سیب کرم زده

گوشه میوه ها پلاسیدن

زندگی دردناک شد مثل

عسل از روی خاک لیسیدن

 

در افق هم نمی رسیم به هم

ما که تقدیرمان موازی بود

زندگی نکبتی حقیقی داشت

گرچه دنیای ما مجازی بود

از می و غمزه شعر می گفتیم

ادبیات خاله بازی بود

 

گوشه ی هفت شین شراب بخورد

سال نو شد … درخت کاج بگیر

اهل فرهنگ باش، در هر جشن

هدیه، دیوان ابتهاج بگیر

دوستهایت گلوله می خوردند

تو ولی وام ازدواج بگیر

 

منفصل های متصل بودیم

«ما» همیشه اسیر «ایشان» بود

خاک چرکین مان اگر رگ داشت

سهم حمام فین کاشان بود

باز شکر خدا که صورتمان

باب میل اسیدپاشان بود

 

ما که آغاز قصه حذف شدیم

راویِ داستان سلامت باد

گرچه دست دعایمان خالی است

حضرت آسمان سلامت باد

سر ما روی نیزه است اما

سر چنگیز خان سلامت باد

 

خنده و بوسه و امید گذشت

زنده بودیم؛ فعل ماضی شد

عده ای پیشرفت می کردند

مثل آدم کشی که قاضی شد

آه و نفرین جوجه شاعرها

ادبیات اعتراضی شد

 

گرگ از ما هراس خواهد داشت

خشم یک مشت بچه خرگوشیم

ناممان ماندگار خواهد شد

گرچه از یادها فراموشیم

عاقبت روی شهر می ریزیم

ما که آتشفشان خاموشیم

 

ساعتی خوابگرد و ناکوکم

وسط چرت مرگ، بیدارم

هر چه پاکم کنند معلومم

رد یک فحش روی دیوارم

خنچرش را عمیق تر می زد

هر که می گفت: دوستت دارم…

 

دوزخ رنج، شعله ی ابدی

آتش بی خلیل یعنی من

حیرت اژدهای غرق شده

وسط رود نیل یعنی من

همه شهر دشمنم شده اند

مسلم ابن عقیل یعنی من

 

شاید از عشق جان به در بردم

سر و موی سپید را چه کنم

فرض کن شاخ دیو را کندم

هفت خوان جدید را چه کنم

گیرم از جنگ زنده برگردم

غم گرد آفرید را چه کنم

 

بغلم کن، بگو که خانه کجاست

هر کجا هست می روم مادر

جاده ای تازه پیش رویم نیست

سمت بن بست می روم مادر

دست های مرا رها نکنید

دارم از دست می روم مادر…

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

صدایت در نمی‌آید، کجا افتاده‌ای بی‌جان
دل ِدیوانه، گرگِ تیرخورده، اسبِ نافرمان!

 

غزالانِ جوان از غُرّشت دیگر نمی‌ترسند
دُمت بازیچه‌ی کفتارها شد شیرِ بی‌دندان!

 

چه آمد بر سرت در شعله‌های “دوزخ اما سرد”*
چه دیدی “در حیاطِ کوچکِ پاییز در زندان”*

 

چرا سربازهایت از هراسِ جنگ خشکیدند
چه ماند از تخت و تاجت شهریارِ شهرِ سنگستان**؟

 

چرا از خاکِ‌مان جز بوته‌ی حسرت نمی‌روید
کجای این بیابان گریه کردی ابرِ سرگردان؟

 

نبودی هفت گاو چاق، اهلِ شهر را خوردند!
نیا بیرون! کسی چشم انتظارت نیست در کنعان

 

به زندان می‌برد؟ باشد! اگر کوریم، باکی نیست
که دارد انتظارِ مَردی از آغامحمدخان؟

 

که دارد انتظار رویشِ گُلْ داخلِ سلّول؟
که دارد انتظار برف، در گرمای تابستان؟

 

به یک اندازه بدبختیم! ماه و سال بی معنی‌ست
چه فرقی می‌کند اسفند، یا مرداد، یا آبان…

 

دلم سرداست،چون منظومه‌ای بی وِیس وبی رامین
دلم خون است، چون شیرازِ بی داش آکل و مرجان

 

نهیبت می‌زنم با لهجه‌ی اجسادِ نیشابور
نگاهت می‌کنم با چشم‌های مردمِ کرمان

 

قفس می‌گفت: با مُردن هم آزادی نخواهی یافت
فریبم داده‌ای با قصه‌ی طوطی و بازرگان

 

تبر در دست ِمردم، تندبادِ ‌امان در پیش
مبادا ساقه در دستت بلغزد غولِ آویزان!

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

* دوزخ امام سرد و در حیاط کوچک پاییز در زندان نام دو مجمعه شعر از مهدی اخوان ثالث

** شهریار شهر سنگستان، اشاره به شعر قصه‌ی شهر سنگستان از مهدی اخوان ثالث

 

باز او را نشاند پیشِ خودش، سر راهش دوباره دام گذاشت
قهوه آورد زن… تعارف کرد:مرد برخاست، احترام گذاشت

 

زن به چشمان مرد خیره شد و… زیر لب گفت: دوستت دا…بعد
قهوه‌اش نیمه کاره بود که رفت… جمله را باز ناتمام گذاشت

.

مرد مهمان نواز خوبی بود، خانه را باز آب و جارو کرد
پرده‌ها را کنار زد، خندید… چای تا دم کشید، شام گذاشت

 

حرف‌ها،بوسه‌ها حرام شدند، شمع‌ها پشت هم تمام شدند
نیمه شب بود،زن نیامده بود… پشت هم زنگ زد،پیام گذاشت

 

چای‌ها یک یک از دهان افتاد، ماه کم کم از آسمان افتاد
صبح شد، آب ریخت،در لیوان چند تایی دیازپام گذاشت

.

شاعر از رنجِ متن بیرون بود، خواست یک جزءِ داستان باشد
بعد زل زد به بیتِ بالایی: روی این سطر نردبام گذاشت…

 

از ردیفِ گذاشت بالا رفت… خانه‌ی مرد، بیتِ سوم بود
چند تا سرفه کرد اولِ سطر… تهِ خط چند تا سلام گذاشت:

 

(گفت:این سیب سهمِ دست تو نیست
دستِ کم توی شعر،محکم باش
بی‌تفاوت به رنگِ قافیه شد
داد زد: کم نیار! آدم باش! )

 

.

مرد را سطر بعد پیدا کرد… خواست این شعر را نجات دهد
مگر آن زخمِ کهنه فرصت داد؟ مگر این گریه‌ی مدام گذاشت…

 

 

از: حامد ابراهیم پور

دنیا که غمگین می شود، باران که می گیرد

شاعر دوباره دردِ بی درمان که می گیرد

 

نوح از مسافرهای کشتی جا که می ماند

ساحل که دریا می شود، طوفان که می گیرد

 

دنیا که وارون می شود، عادت که می چرخد

طوطی سراغ از نعشِ بازرگان که می گیرد

 

دستانِ شب، امّیدِ روزی بازگشتن را

از شهریارِ شهرِ سنگستان که می گیرد

 

رعیت که پنهان می شود، خرمن که می سوزد

سردارِ یاغی راهِ کوهستان که می گیرد

 

دستانِ کاکارستمِ از حبس برگشته

در کوچه چادر از سر مرجان که می گیرد

 

ضحاکِ از زنجیر جسته، انتقامش را

از مغزهای مردم ایران که می گیرد

 

در خانه می مانیم، امیدِ رستگاری نیست

این زندگی دیگر به ما آسان نمی گیرد!

 

 

از : حامد ابراهیم پور

وسط خون و گریه می افتی
پدرت ایستاده پشت در است
آل زیر لحاف می خندد
قابله داد می زند : پسر است !

شیر پر! روز بعد ، مادر پر !
بعد از آن جنگ شد ، پدر پرپر!
خانه پر! شهر پر! جوانی پر!
زندگی بازی کلاغ پر است

درد داری ، ولی نمی میری
بند نافت به درد بسته شده
از غم و ترس، درس می گیری
پدرت روزگار بی پدر است
*
زندگی چند پرسش دینی ست
زندگی جنگ های آیینی ست
زندگی نیست…شهر سوخته ای
بعد ِ نفرین یک پیامبر است

گفتی از زندگی و چک خوردی
کار کردی ،ولی کتک خوردی
وسط انقلاب و آزادی
یک خیابان به نام کارگر است !

به صدای اتاق مشکوکی
به نفس های داغ مشکوکی
مزه کردی و عاشقی مثل ِ
خوردن زهرمار با شکر است….

*

می روی قصه را تمام کنی 

می روی روی چارپایه و بعد
از نفس های مرگ می ترسی
ترست از زندگی زیاد تر است

از : حامد ابراهیم پور

قرار نیست زیاد حرف بزنم

و زنانی که مرا دیده اند

ساعتی بعد

نامم را فراموش می کنند

زمان زیادی برای بازی ندارم

و همیشه کسی

در تیتراژ اول فیلم

مرا با چاقو می زند…

▪️

تنهایی

مهربانم کرده است

شبیه سربازی که

از روی برجک دیده بانی

برای تک تیرانداز آن سوی مرز

دست تکان می دهد…

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی