باران به روی پنجره هاشور می زند
باران گرفته است و دلم شور می زند…
در حسرت نوشتن یک شعر تازه ام
بگذار تا به حرف بیاید جنازه ام
از خواب های یخ زده بیرون بکش مرا
از این تن ملخ زده بیرون بکش مرا
در خاک تکه های تنم را نشان بده
با خود مرا ببر…وطنم را نشان بده
نگذار راه آمدنم را عوض کنند
نگذار نقشه ها وطنم را عوض کنند
نگذار تا اسیر شوم توی پیله ام
بی آبرو شوند زنان قبیله ام
نگذار دین هراس بریزد به دین من
نگذار چاه نفت شود سرزمین من
نگذار زخم های تنم بیشتر شود
نگذار رودخانه ی من بی خزر شود
من را ببر…ازین تن مطرود خسته ام
از این اتاق های مه آلود خسته ام
دست مرا بگیر … جهان را نشان بده
با من برقص…پیرهنت را تکان بده
با من برقص روی صداها و زنگ ها
با من برقص روی زبان تفنگ ها
با من برقص روی جهان های گم شده
با من برقص…با ملوان های گم شده
با من برقص روی تن بند ِ رخت ها
با من برقص زیر تمام درخت ها
با من برقص در ته بن بست های من
با من برقص…با بند ِ دست های من
دارند تکه های مرا بند می زنند
زنجیرهای من به تو لبخند می زنند
به گوشه های خونی ِ تاریک تر بیا
از من نترس…امشب نزدیک تر بیا
نزدیک باش…با هیجانم شریک شو
در تکه تکه کردن نانم شریک شو
در من هزار یاغی شمخال می زنند
در من پرندگان جهان بال می زنند
فکری برای کندن دندان گرگ کن
سلول انفرادی من را بزرگ کن…
از : حامد ابراهیم پور
- حامد ابراهیم پور, شعر
- ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
١)
سال خطر، سال سیاهی، سال بمباران!
سال هزاروسیصد و پنجاه و نه ! تهران!
سالی که یک زن در تقلاهای تن زایید
سالی که من را یک نفر روی لجن زایید
از ابتدا افسوس بخت باژگون خوردن
از سینه ی مادر به جای شیر خون خوردن
در جستجوی لقمه ای نان دربه در بودن
دلواپس دلواپسی های پدر بودن
سال فرار از وحشت این کوچه ی بن بست
سال مواظب باش مادر! شهر ناامن است!
سال صدای مردن پروانهای در مشت
سال صدای پای مردی خواهرم را کشت
سال بلندیهای مهران… سال خمپاره
سال النگو… گوشواره… دامن پاره
سال – بیفشانید در اروند خاکم را
سال – بده به مادرم کاکو پلاکم را
سال نشستن روی دوش تخت بیپایه
با بمبها بازی کنار نعش همسایه
سال رها بر خون فرزندان آدم ،شهر
سال خطر… سال مصیبت… سال خرمشهر
٢)
سال شروع تازهی این سرگذشت ایران
سال هزار و سیصد و هفتاد و هشت! ایران!
این که جدال ناگزیر خیر و شر باشی
دیوانه باشی، دردسر باشی، پسر باشی
این که نبندی چشمهای نیمه بازت را
با شک خیامی بشویی جانمازت را
تکرار بی فرجام رنجی مستمر بودن
با شعر گفتن مایه ی شرم پدر بودن
شوق دوباره خواندن بیگانه و قصر و
شب گردی اطراف میدان ولیعصر و
دیوانگی در این خیابان، آن خیابان… بعد
عاشق شدن در ظهر دانشگاه تهران بعد
تنها شدن در کوچه ی تاریک بن بست و
بوسیدن و دیوانگی هایی ازین دست و
یاغی شدن، یکباره بال و پر درآوردن
از رازهای مبهم تن سر درآوردن
لبریز طعم سیب ممنوع بدن بودن
دیوانه ی دیوانه بازی های زن بودن…
¨
سال خیابانهای آتش،سال اشکآور
سال کبوتر پر، پدر پر،هم کلاسی پر
هرروز صد سیلی ز دست تازه ای خوردن
هرروز، هرساعت، شکست تازهای خوردن
درگرگ و میش لحظههایی شوم کز کردن
درضربههای خونی باتوم کز کردن
سال طپیدنهای آخر،سال حسرت…آه
سال غم جانکاه، سال کوی دانشگاه….
۳)
سال عفن…سال سیاهی…سال گُه! تهران !
سال هزار و سیصد و هشتاد و نه! تهران!
تنها شدن… با اضطراب و درد خوابیدن
با چشمهای یک سگ ولگرد خوابیدن
هر نیمه شب تنها نشستن زیر باران تا
شعر جدیدی جان بگیرد در خیابان تا
جانی بگیری… رنگ و روی رفتهات باشد
شعر جدیدت آبروی رفتهات باشد
این که ببینی سایهات روی زمین مرده
ترسیدهای و چشمهایت را ملخ خورده
این که ببینی در دهان شیر خوابیدی
در تخت خواب هشت پایی پیر خوابیدی
طاعون بگیری در طی صد سال تنهایی
در صفحه های دفتر شعر هیولایی –
غمگین! که پشت اخمهایت قایمش کردی
لرزیدی و در زخمهایت قایمش کردی
این که نفسهای فلوت مردهای باشی
چشمان خیس عنکبوت مردهای باشی
خود را جویدن در دهان بستری خالی
مثل خودارضایی خرچنگ میانسالی
که از سقوط سایهاش در آب میترسد
میخوابد و در خواب هم از خواب میترسد
این که بیازاری خودت را… این که بد باشی
که راه های کشتن خود را بلد باشی…
¨
سال چقدر این شهر یک خورشید کم دارد
سال هوا را تیره میدارد! نمیبارد!
سال هزارم از حیات امپراطوری
سال سقوط مرتضی… سال غم پوری…
از : حامد ابراهیم پور
- حامد ابراهیم پور, شعر
- ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
صدای پای تو در گوش کوچه ها جاری ست
و گریه آخر این ماجرای تکراری ست
نه شب شده ست ـ که مهتاب بیش و کم بزند ـ
نه قصّه است ـ که باران به صورتم بزند ! ـ
زمان به سر نرسیده ، زمین به هم نشده
و هیچ چیز از این روزگار کم نشده !
همان که بود : همان تکّه سنگ گرد مذّاب
همین که هست : همین آسمان و جنگل و آب !
ببین که تیغ تو بر استخوان نخورده عزیز
ببین که رفتی و دنیا تکان نخورده عزیز !
فقط دو سایه ی بی دست و پا ، دو عابر کور
دو تا غریبه ی تنها ، دو تا مسافر کور !
دو مرغ خیس ، دو تا کفتر پرانده شده
همین دو آدمک از بهشت رانده شده !
گذشته جمع شده ، چرک کرده در سر من
گذشته پُر شده در پاره های دفتر من
کسی نیامد از این درد کور کم بکند
و شعر . . . شعر نیامد که راحتم بکند !
کسی نیامد ازان اتّفاق دم بزند
برهنه روی غزلهای من قدم بزند
نشد ستاره ی شبهای آشیانه شوی
خدا نخواست که بانوی این ترانه شوی
عقیم شد گل صد آرزوی کوچک من
برای عشق کمی دیر شد ، عروسک من !
در این کویر امیدی به قد کشیدن نیست
قفس شکست ، ولی فرصت پریدن نیست
برای بال و پرم ارتفاع روز کم است
برای رفتن من آسمان هنوز کم است !
تو لا اقل بزن و دور شو ، به خاطر من !
برو ! سفر به سلامت ، برو مسافر من
نگو زمین به هم آمد ، زمانمان گم شد
هوا سیاه شد و آسمانمان گم شد
نگو که رفتن پایان ماجراست رفیق
خدا بزرگ تر از دردهای ماست رفیق !
فقط اجازه بده چشم خواب خسته شود
شب از سماجت این آفتاب خسته شود
به حرف دور و برت گوش می کنی گل یخ
مرا دوباره فراموش می کنی ، گل یخ !
دوباره سرخ ، دوباره سپید خواهی شد
و قهرمان رمانی جدید خواهی شد !
دو گونه سرخ تر از روز پیش خواهی کرد
به روی دوش دو گیسو پریش خواهی کرد
دوباره بوی حضورت ، دوباره بوی تنت
طپیدن دو کبوتر به زیر پیرهنت !
دوباره خنده ی معصوم سر سری گل من
و حرفهای قشنگی که از بری گل من !
دوباره وسوسه ی داغ باده ای دیگر
برای آمدن شاهزاده ای دیگر
به جز دلم ، لبت از هر چه هست ، تنگ تر است
بخند ! خنده ات از دیگران قشنگ تر است !
ببین هنوز دهان هزار خنده تویی
بخند ! آخر این داستان برنده تویی
به خود نگیر اگر شعر دلپسند نبود
مرا ببخش اگر مثنوی بلند نبود !
نگیر خرده بر این بیت های سر در گم
که بی تو شاعر خوبی نمی شوم خانم !
دوباره قلب من و وسعت غمی که نگو
من و خیال شما و جهنّمی که نگو
و داغ خاطره ها تا همیشه بر تن من
گناه با تو نبودن فقط به گردن من !
از : حامد ابراهیم پور
- حامد ابراهیم پور, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴