باز او را نشاند پیشِ خودش، سر راهش دوباره دام گذاشت
قهوه آورد زن… تعارف کرد:مرد برخاست، احترام گذاشت
زن به چشمان مرد خیره شد و… زیر لب گفت: دوستت دا…بعد
قهوهاش نیمه کاره بود که رفت… جمله را باز ناتمام گذاشت
.
مرد مهمان نواز خوبی بود، خانه را باز آب و جارو کرد
پردهها را کنار زد، خندید… چای تا دم کشید، شام گذاشت
حرفها،بوسهها حرام شدند، شمعها پشت هم تمام شدند
نیمه شب بود،زن نیامده بود… پشت هم زنگ زد،پیام گذاشت
چایها یک یک از دهان افتاد، ماه کم کم از آسمان افتاد
صبح شد، آب ریخت،در لیوان چند تایی دیازپام گذاشت
.
شاعر از رنجِ متن بیرون بود، خواست یک جزءِ داستان باشد
بعد زل زد به بیتِ بالایی: روی این سطر نردبام گذاشت…
از ردیفِ گذاشت بالا رفت… خانهی مرد، بیتِ سوم بود
چند تا سرفه کرد اولِ سطر… تهِ خط چند تا سلام گذاشت:
(گفت:این سیب سهمِ دست تو نیست
دستِ کم توی شعر،محکم باش
بیتفاوت به رنگِ قافیه شد
داد زد: کم نیار! آدم باش! )
.
مرد را سطر بعد پیدا کرد… خواست این شعر را نجات دهد
مگر آن زخمِ کهنه فرصت داد؟ مگر این گریهی مدام گذاشت…
از: حامد ابراهیم پور