امروز :یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۰۷۷

سپرده بود به آوارگی عنانش را

غریبه ای که نمیگفت داستانش را

 

کلافه بود، به سیگار آخرش پک زد

وبعد خم شد و پر کرد استکانش را

 

دوای کهنه ی جوشیده در رگش جوشید

و شعله ور شد و سوزاند استخوانش را

 

-زیاده پُر نخوری ! شهر پاسبان دارد

-که مرده شو ببرد شهر و پاسبانش را !

 

(نگاه صاحب میخانه بی تفاوت شد

اگرچه زیر نظر داشت میهمانش را ):

 

غریبه جای رد تازیانه اش میسوخت

غریبه حال بدی داشت

شانه اش میسوخت…

 

به مرغ گمشده ی پرشکسته ای میماند

که پیش چشمانش آشیانه اش میسوخت

 

به رود خشک

به سرو خمیده ای میماند

به گنگ بی خبر خواب دیده ای میماند

 

غرور زخمی را سمت ماه تف میکرد

به گرگ زخمی ِ دندان کشیده ای می ماند

 

دوباره دستانش را دراز کرد، نشد

دوباره شب شد…

رازونیاز کرد، نشد!

 

دوباره گمشده اش را از آسمان میخواست

گلایه کرد نشد!

اعتراض کرد … نشد!

 

غریبه خاطره ی روشنی به یاد نداشت

میان تقویمش صفحه های شاد نداشت

 

تمام عمر درین شهر زندگی میکرد

تمام عمر به این شهر اعتماد نداشت…

 

ستاره ای شد و از دست آسمان افتاد

پرنده ای شد و گم کرد آشیانش را

 

-دوباره پرکن!

(میخانه چی نگاهش کرد)

ندید اما لبخند ناگهانش را

 

بلند شد، وسط شعر چهارپایه گذاشت

و حلقه کرد به این بیت ریسمانش را…

 

صدای راوی در پیچ داستان گم شد

کلافه تر شد و گم کرد قهرمانش را

 

-دوباره پر کن !

نوشید…

تا سحر نوشید

و نیمه کاره رها کرد داستانش را…..

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی