صدایت در نمیآید، کجا افتادهای بیجان
دل ِدیوانه، گرگِ تیرخورده، اسبِ نافرمان!
غزالانِ جوان از غُرّشت دیگر نمیترسند
دُمت بازیچهی کفتارها شد شیرِ بیدندان!
چه آمد بر سرت در شعلههای “دوزخ اما سرد”*
چه دیدی “در حیاطِ کوچکِ پاییز در زندان”*
چرا سربازهایت از هراسِ جنگ خشکیدند
چه ماند از تخت و تاجت شهریارِ شهرِ سنگستان**؟
چرا از خاکِمان جز بوتهی حسرت نمیروید
کجای این بیابان گریه کردی ابرِ سرگردان؟
نبودی هفت گاو چاق، اهلِ شهر را خوردند!
نیا بیرون! کسی چشم انتظارت نیست در کنعان
به زندان میبرد؟ باشد! اگر کوریم، باکی نیست
که دارد انتظارِ مَردی از آغامحمدخان؟
که دارد انتظار رویشِ گُلْ داخلِ سلّول؟
که دارد انتظار برف، در گرمای تابستان؟
به یک اندازه بدبختیم! ماه و سال بی معنیست
چه فرقی میکند اسفند، یا مرداد، یا آبان…
دلم سرداست،چون منظومهای بی وِیس وبی رامین
دلم خون است، چون شیرازِ بی داش آکل و مرجان
نهیبت میزنم با لهجهی اجسادِ نیشابور
نگاهت میکنم با چشمهای مردمِ کرمان
قفس میگفت: با مُردن هم آزادی نخواهی یافت
فریبم دادهای با قصهی طوطی و بازرگان
تبر در دست ِمردم، تندبادِ امان در پیش
مبادا ساقه در دستت بلغزد غولِ آویزان!
از : حامد ابراهیم پور
* دوزخ امام سرد و در حیاط کوچک پاییز در زندان نام دو مجمعه شعر از مهدی اخوان ثالث
** شهریار شهر سنگستان، اشاره به شعر قصهی شهر سنگستان از مهدی اخوان ثالث