از گوشه های خلوت تاریک … در سرت
آرام می شود به تو نزدیک … در سرت
مثل ستاره ای حلبی برق می زند
پشت هزار نقطه ی تاریک … در سرت
با او سکوت می کنی و رنج می کشی
در عمق خاطرات تراژیک در سرت
در کوره ره های سرت راه می رود
با آدمی که گمشده هر بار در سرش
هر بار دست و پای تو را کشف می کند
از لا به لای آجر و آوار در سرش
با سرفه فکر می کند انگار می کشد
مردی هزار پاکت سیگار در سرش
احساس می کند که کسی راه می رود
با کیف و عینک و کت و شلوار در سرش
احساس می کند همه ی مرده های شهر
هر لحظه می شوند پدیدار در سرش
در آرزوی بال زدن جیغ می زند
هر روز یک پرنده ی بیمار در سرش
هر بار تیر می کشد و پخش می شود
چیزی شبیه درد سیاتیک در سرت
هی چرخ … چرخ می زند و چرخ می خورد
چون رقص چند دختر تاجیک در سرت
اصلا زمین نمی خورد و راه می رود
هر روز روی یک نخ باریک در سرت
یک زن که ترس های تو را لمس می کند
از بین شعرهای کلاسیک … در سرت
دارد تو را ازین که شدی دور می کند
دارد قدم قدم به تو نزدیک …
از : حامد ابراهیم پور