امروز :چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

به جانیان برسانید : جان اضافی نیست

که هشت سال جوان داده ایم…. کافی نیست؟

 

بخوان صدای مرا … شعر نیست، دین من است

«تبار خونی ِ گلهای» سرزمین من است

 

بترس و کینه ی این قوم را زیاد مکن

به دستبوسی ِ روباه، اعتماد مکن!

 

بر آن شدند که کار ِ تو را تمام کنند

از آن بترس که خرگوشها قیام کنند!

 

به ساکنین شب از صبح ِ روسپید مگو

به مادران ِ پسر داده از امید مگو

 

برای گریه ی بالای دار روضه بخوان

برای این وطن ِ داغدار روضه بخوان

 

بزن به سینه که با این سرود گریه کنیم

به سوگواری ِ اروند رود گریه کنیم…

 

به آفتاب عرق کرده ی تموز قسم

به تشنه کامی ِ این خلق ِ تیره روز قسم

 

به جور باد … به گلبرگهای چیده ی ما

به خاک سرخ … به گلهای سربریده ی ما

 

«که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند»

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

چقدر گل بشوی، باد پرپرت بکند

چقدر گریه کنی، گریه لاغرت بکند

 

چقدر صبر کنی تا بزرگ تر بشوی

که دستهای پدر، روسری سرت بکند

 

به گریه از لب دیوار پیش رو بپری

جهان روانه ی دیوار دیگرت بکند

 

به رازهای تنی تازه اعتماد کنی

و یک تصادف بی ربط، مادرت بکند

 

شبیه آهویی گوشه ی طویله شوی

که زندگی بکنی، زندگی خرت بکند

 

لباس تا شده ای روی بند رخت شوی

عبور هر ابری، روز و شب ترت بکند

 

چقدر صبر کنی تا دوباره پرت شوی

که زندگی یک فنجان لب پرت بکند

 

فرار کن طرف مرگ، التماسش کن

فرار کن… شاید مرگ باورت بکند …

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

دلم را در جیبت

دلم را در دستت

دلم را

در خانه ات جا گذاشته ام !

 

داشتنِ تو

خریدنِ زندگی ست

و دوستی با آسمانی

که رنگِ چشم هایش

یادم رفته است …

 

داشتنِ تو

آفتاب است و ستاره

بهار و شعر و شمعدانی !

 

من برای شاعر شدن

خلق شده ام

تو برای شعر شدن

دلم را

در چشمهایت جا گذاشته ام !

 

شعرِ من

شراب است و موسیقی ….

شعرِ من

ضربانِ مغرورِ دست های توست

و کبوترانِ کوچکی

که در پیراهنت

آواز می خوانند

شعرِ من

دست های توست

و هراسِ از دست دادنت

که از دست دادنِ زندگی ست

دلم را در روسری ات جا گذاشته ام …

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

اگر به جان عزیز تو غم نریخته بودم

اگر که زندگی ات را به هم نریخته بودم

 

اگر که دور تنت دست من طناب نمی شد

اگر که خستگی ام بر سرت خراب نمی شد

 

اگر که در کفن زندگی اسیر نبودیم

اگر که وارث این درد ناگزیر نبودیم

 

اگر که صاعقه بر سقف خیس خانه نمی زد

اگر به شانه یمان غصه تازیانه نمی زد

 

اگر که خستگی ام در تن تو تازه نمی شد

اگر که قلب تو تابوت این جنازه نمی شد

 

اگر که سایه ی این بی کسی بزرگ نمی ماند

اگر که خانه یمان آشیان گرگ نمی ماند

 

اگر من و تو درین زندگی غریب نبودیم

اگر که طعمه ی این شهر نانجیب نبودیم

 

اگر دل تو ازین روزِگار رنجه نمی شد

اگر که روح تو در خانه ام شکنجه نمی شد

 

اگر کنار تو یک صفحه ی سیاه نبودم

اگر برای توی یک راه اشتباه نبودم

 

اگر به من تن سبز تو قول سیب نمیداد

اگر که روح تو نعش مرا فریب نمیداد

 

اگر که بسته ی این برزخ سیاه نبودی

اگر کنار من این قدر بی گناه نبودی

 

اگر همیشه فقط این نبود زندگی ما

سکوت یک شب غمگین نبود زندگی ما

 

اگر که خاطر ه هامان نصیب باد نمی شد

اگر دوباره اگرهایمان زیاد نمی شد…

 

قرار نیست به این کوچه نوبهار بیاید

قرار نیست اگرهایمان به کار بیاید

 

قرار نیست کمی اتفاق خوب بیفتد

که پشت پنجره ی بسته مان بهاربیاید

 

قرار نیست که پایان قصه تلخ نباشد

میان سفره یمان غیرِ زهرمار بیاید

 

قرار نیست کسی از میان مردم دنیا

برای بردن این نعش بی مزار بیاید

 

قرار نیست که فردای نارسیده ی روشن

برای دیدن این قوم سوگوار بیاید

 

قرار نیست که خوشبختی تلف شده ی ما

پس از تحمل یک عمر انتظار بیاید

 

دعا کنیم که این شهر بی پرنده نماند

دعا کنیم زمستان شوم زنده نماند

 

دعا کنیم که هرشاخه شکل دار نگیرد

دوباره کوچه یمان بوی انفجار نگیرد

 

دعا کنیم که آینده بی فروغ نباشد

دعا کنیم دعاهایمان دروغ نباشد…

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

پرده ی یک)

به ظرف های نشسته، لباسهای کثیف

به چند تا غزل نیمه کاره داخل کیف

 

صدای لطفا من را دوباره ترک نکن

صدای گریه زن پشت گوشی تلفن…

 

به یک طناب، به یک تیغ، یک تپانچه ی پُر

به یک دهان پر از قرص، یک گرم سیانور!

 

جویدن همه ی قرص های توی کشو

به پرت کردن خود توی تونل مترو

 

به چشمهات در آیینه … دستها و سرت

به اشتباه غم انگیز مادر و پدرت

 

به آرزوهای بی نشان دود شده

به این جنازه ی بی صاحب کبود شده

 

خراش ناخن یک هفته مانده روی تنت

به عطر وحشی جا مانده روی پیرهنت

 

به دوستت دارم های خیس و تکراری

به عمر دود شده توی زیر سیگاری

 

مچاله در دهن زندگی اسیر شدن

در انتظار خبرهای خوب پیر شدن

 

کمی به آدمها، توی لیست فکر بکن!

کمی به عشق، به عشقی که نیست فکر بکن…

 

پرده ی دو)

به زندگی کردن زیر بالهای کلاغ

به طعم وحشت و سرما، بوی استفراغ

 

به آرزوهای تشنه ی سراب شده

به صد هزار پلِ پشت سر خراب شده

 

به بوی مردن سیگار، بوی ماهی تن

به مرگ یک زن در چشم های تلویزیون!

 

هراس غرق شدن در گلوی آکواریوم

به عینک خاکی روی بسته ی والیوم

 

به سرنوشت نسل پدر دچار شدن

شبیه از نفس افتاده ی گدار شدن

 

به تکه پاره ی روحت، به زخم های تنت

به موش هضم شده روی نقشه ی وطنت

 

به تانکها که به امید جنگ آمده اند

به سایه هایی که با تفنگ آمده اند

 

به اینکه حوصله ی انتظار سر رفته

به اینکه خون نسل پدر هدر رفته

 

قمارهای پی در پی ای که باخته ایم

به زندگی کردن در شبی که ساخته ایم

 

به ترس مرگ ــ که در مغز استخوانت بود ــ

به مردنی ــ که نصیب برادرانت بود ــ

 

که قسمت ما این چرخض دوباره شده

که آخرین فصل کتاب پاره شده

 

برای افتادن از زمین بلند شدیم

مسافران ِ به مقصد نمی رسند شدیم …

 

به این که خندیدن پاک یادمان رفته

به این که حرمت این خاک یادمان رفته

 

که بره بودیم و ذره ذره گرگ شدیم

که یک توهم تکراری بزرگ شدیم

 

که بره گرگ شد و دست و پای خود را خورد

گرسنه تر شد و فرزندهای خود را خورد

 

که دل به ماندن یک تخت باژگون دادیم

که گول خوردیم و نسل نسل خون دادیم

 

که کوچه های پسر داده را زیاد کنیم

به حسن نیت دیوار اعتماد کنیم

 

که برگ آخر یک قصه ی جدید شدیم

بدون صرف شدن، ماضی بعید شدیم

 

به چیزهای مهم توی لیست فکر بکن

به چیزهای مهمی که نیست فکر بکن

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

چند سال از تو بی‌خبر بودیم، تا سرانجام شب به حرف آمد

بدنت زیر آب پیدا شد، بعد از آن بیست سال برف آمد…

 

بعد از آن تا که یادمان برود، بی مهابا گناه می‌کردیم

بعد از آن چند سال با تردید، آسمان را نگاه می‌کردیم

 

بعد از آن هرچه راه می رفتیم، راه‌مان اشتباه‌تر می‌شد

بعد از آن هرچه ورد می‌خواندیم، دست‌هامان سیاه‌تر می‌شد

 

بعد ِ آن آتشت زدیم و غروب، سایه‌ات را در آسمان دیدیم

بعد خاکستر لباست را، روی زن‌های شهر پاشیدیم

 

بعد ِ آن یک امام زاده شدی، تا به اموات شهر جا بدهی

گریه کردیم روی نعشت تا، ترس این قوم را شفا بدهی

 

گریه کردیم روی گورت تا، گرگ این گله گرگ‌تر بشود

گریه کردیم در ضریحت تا، عقده‌هامان بزرگ‌تر بشود

 

گریه کردیم و آسمان با ما، قهر می‌کرد و دورتر می‌شد

سقف‌مان باز روی سر می‌ریخت، جیره‌مان باز مختصر می‌شد

 

گریه کردیم و دشمنان مات از، دوست‌های زیادمان بودند

گریه کردیم و دوستان زخمی، بر تن اعتمادمان بودند

 

گریه کردیم و عشق ماری بود، که دو سیب درشت پنهان داشت

گریه کردیم و دوست دستی بود، که طنابی به مشت پنهان داشت

 

عشق یک مادیان رفته که با، هوس تازیانه بر می‌گشت

مرگ، بانوی شرمگینی که، نیمه شب‌ها به خانه بر می‌گشت

 

هشت قرن تمام جنگیدیم، روی این نقشه انقلاب نشد

جنگ کردیم و ابر پیر نرفت، زخم خوردیم و آفتاب نشد

 

هشت قرن تمام نعشت را، همه جا روی دست می‌بردیم

هشت قرن تمام اسمت را، لحظه‌های شکست می‌بردیم

 

چشم بر گام‌های مشکوک ِ سایه‌های بلند می‌بستیم

پاسبان‌‌های کوچکی بودیم، که به هم دستبند می‌بستیم

 

چاله‌های شغاد را بین ِ ، هفت خوان‌ها زیاد می‌کردیم

جنگجویان ساده‌ای بودیم ، که به هم اعتماد می‌کردیم

 

نقشه این بود : قهرمان باشیم، شاخ دیو سپید را ببریم

کسی از پشت پرده فرمان داد، سر گردآفرید را ببریم

 

ماهی ِ نیم خورده‌ای بودیم، که به حوض بزرگ برگشتیم

گوسفندان بالغی بودیم، که به آغوش گرگ برگشتیم

 

گرگ آمد، عزیزهامان را، وسط کوره راه گم کردیم

یوسفان درست کاری که، پیرهن توی چاه گم کردیم

 

در ته چاه ظاهرت کردیم – باز هم در کمال خونسردی-

بعد از آن باز هم تو را کشتیم، تا که پایان قصه برگردی

 

قد کشیدی، هزار متر شدی، رد پایت هزار فرسخ شد

کاسه‌ی چشم‌هایمان جوشید، سفره‌ی دست‌هایمان یخ شد

 

ترس ما را شناخت، کابوسی ته این شعر ناتمام شدیم

خواب مردی بزرگ را دیدیم، وسط خواب قتل عام شدیم

 

تنمان توی خواب کرم انداخت، دست بردی میان پیله‌یمان

رویمان در سکوت خوابیدی، زیر تو دفن شد قبیله‌یمان

 

چند قرن تمام گم بودیم، تا سرانجام شب به حرف آمد

تنمان توی چاه پیدا شد، بعد از آن بیست سال برف آمد

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

 

به خاطر اندوهی که از تو پیرتر است

به خاطر چمدانی که خالی از سفر است

 

به خاطر سیگار و به خاطر سرطان

برای کشف زنی قد بلند در فنجان

 

به خاطر سقفی که نبود روی سرت

برای چاقوهای شکسته در کمرت

 

برای آنها که وصله ی تنت شده اند

برای خاطره هایی که دشمنت شده اند

 

به خاطر غزل گیر کرده در دهنت

برای مرده ی جامانده توی پیرهنت

 

برای آنها که در تنت مرور شدند

به خاطر آن هایی که از تو دور شدند

 

به خاطر همه ی گریه های نیمه شبی

خدای گم شده در چند جمله ی عربی

 

برای خوردن نان بیات با املت

به خاطر تنهایی ، به خاطر دیابت

 

برای خاطر شعر-این دکان رنگ رزی-

برای این ادبیات فاخر عوضی

 

برای بالا آوردن جنون تنت

برای جن های مست کرده در دهنت

 

به خاطر بطری های چیده روی زمین

به خاطر سردرد و به خاطر کدئین

 

برای ماندن این دردهای سر در گم

به خاطر بی خوابی ، به خاطر والیوم

 

به خاطر این سردردهای ناممکن

به خاطر بیداری ، به خاطر ژلوفن

 

برای وا شدن زخم های آخری ات

به خاطر سیگار وغذای حاضری ات

 

قرار شد اندوه تو مستمر بشود

مقدر است که رنج تو بیشتر بشود

 

که تا نفس می آید دوندگی بکنی

مقدر است بمانی و زندگی بکنی :

 

شبیه قلبی که در نوار پیچیده

شبیه خفاشی که به غار پیچیده

 

شبیه خودکشی عنکبوت تنهایی

که گردن خود را لای تار پیچیده

 

شبیه لاشه ی در ریل منتشر شده ای

که بوی خونش توی قطار پیچیده

 

شبیه آدم از یاد رفته ای که دلش

به دور پاهای انتظار پیچیده

 

شبیه قاصدک مرده ای که در گوشش

هزار تا خبر ناگوار پیچیده

 

شبیه دلهره ی تخم مرغ سوخته ای

که بوی ترسش وقت ناهار پیچیده

 

شبیه گم شدن کارمند جزئی که

جنازه اش دور میز کار پیچیده

 

شبیه نعشی که پیچ خورده دور خودش

سی و دوبار سرش دور دار پیچیده

 

شبیه مین خنثی نکرده ای شده ای

که در سرش هوس انفجار پیچیده

 

تویی و ساعاتی که پر از سکوت شدند

سی و دو تا شمع لعنتی که فوت شدند …

 

سی و دو تا شمع لعنتی که توی سرت…

تو دود میکنی و سوت می زند پدرت

 

سی و دو جلاد لعنتی که منتظرند…

سی و دو تا بمب ساعتی که منتظرند…

 

سی و دو پوکه ی خالی شده میان تنت

سی و دو تا دندان شکسته در دهنت

 

سی و دو رابطه ی پشت سر گذاشته ات

سی و دو نفرین از مادر نداشته ات

 

سی و دو زخم که اندازه ی تن اند هنوز

سی و دو زن که تو را جیغ میزنند هنوز

 

سی و دو تا زن در جیب های پیرهنت

سی و دو بوسه ی شلاق خورده در دهنت

 

سی و دو مار…که در دوزخ سر تو پُرند

سی و دو گرگ …که در برفها تو را بخورند

 

سی و دو تا پل درهم شکسته پشت سرت

سی و دو عقرب آتش گرفته در جگرت

 

سی و دو مرتبه روی طناب بند شدن

سی و دو بار زمین خوردن و بلند شدن

 

میان پنجه ی دیروزها مچاله شدی

به زندگی چسبیدی ، سی و دوساله شدی…

 

برای قهوه ی سرد و غذای شب مانده

برای دیدن صد باره ی پدر خوانده

 

برای زخمی که از خودش عمیق تر است

به خاطر چمدانی که خالی از سفر است

 

به خاطر تنها تر شدن…برای جنون

برای این سرگیجه …برای غلظت خون

 

برای جیغی که در سرت بلند شده ست

برای روح زنی که همیشه در کمد است

 

برای یک بشقاب اضافه موقعِ شام

برای یک شبح قوز کرده در حمام

 

برای کندن این زخم های بی تسکین

به خاطر بیداری ، به خاطر کافئین

 

به خاطر بی خوابی ِ گونه های شُل ات

برای بالاتر رفتن کلسترول ات

 

برای چاقو دادن به دست های جدید

برای دوست شدن با شکست های جدید

 

برای پایی در حلقه ی فلک بودن

برای وارث یک درد مشترک بودن

 

برای اندوه چرک کرده در کفنت

برای دندان کرم خورده ی وطنت

 

برای رد شدن تانک ها…برای تفنگ

برای خوردن قحطی ، برای دیدن جنگ

 

برای رد شدن از روی نعش کودک ها

برای آمدن بمب ها و موشک ها

 

برای مرگ…زن هرزه ای که می آید

برای درک ِ زمین لرزه ای که می آید…

 

برای گفتن این فحش های زیر لبی

برای این شعر بی روایت عصبی

 

به رقص مرگ میان تنت ادامه بده

نفس بگیر و به جان کندنت ادامه بده…

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

هی پشت هم سیگار و موسیقی

تا بگذره روزای دلگیرت

 

تو گریه می کردی و می خندید

عکس کسی رو میز تحریرت

 

دیوونگی، تنها شدن، مردن

اینها کنار خستگیت هیچه

 

هر نیمه شب وقتی که را میری

تو خونه بوی مرده می پیچه

 

تو آینه هرباری که می افتی

پر تر شده برفی که رو موته

 

هرلحظه داری منفجر می شی

وقتی سرت انبار باروته

 

تنها شدی، راه فراری نیست

تو موندی و صد تا در بسته

 

جا موندی و تنهاییات مثل

تنهایی یه کوچه بن بسته

 

جا موندی و دنیا برات تنگه

حتی توی تابوتتم جا نیست

 

روتو به هرسو میکنی مرگه

جایی برای پیرمردا نیست!

 

حس میکنی صدساله بیداری

تنها دوای غصه هات خوابه

 

سرگرمیات سیگار و سردردن

تنها رفیقت قرص اعصابه

 

داری فرو میری … فرو میری …

سردت شده … ساحل چقد دوره

 

تنها شدی و گریه هات مثل

اشک یه ماهی زیر ساطوره

 

شعرات همه روی زمین پخشن

شکل توئه نعشی که تو جوبه

 

تو کوچه ها بارون میاد، اما

تو رادیو گفتن هوا خوبه!

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

« ـ سلام…

حرف بزن بانو!

دوباره حرف بزن با من

 

گذشته بیست خزان بر ما

تو خوب مانده ای اما من…

 

به فکر معجزه ای بودم

میان حسرت و دلسردی

 

تو را صدا بزنم، شاید

دلت بگیرد و برگردی…

 

تنم خلاصه ای از غم بود

ــ اگرچه ظاهر عادی داشت ــ

 

لبم برای نخندیدن

دلیل های زیادی داشت…

 

غمت، روایت اندوهی

که در سپیدی مویم بود

 

شبیه غدّه ی بدخیمی

همیشه توی گلویم بود… »

 

کلاه از سر خود بردار

ردیف کن کلماتت را

 

کنار آینه تمرین کن

گره بزن کرواتت را

 

نگاه کن به خودت صد بار :

عصا و پیرهنت بد نیست

 

اتوی پالتوات خوب است

نشسته روی تنت، بد نیست !

 

بدون ترس، بزن بیرون

شتاب کن که غروب آمد

 

هزار مرتبه از حافظ

سوال کردی و خوب آمد…

 

مقدّر است که پایانی

به رنج مستمرت باشد

 

به این امید بزن بیرون

که عشق منتظرت باشد…

 

…دوباره پک بزن آهسته

به آخرین نخ سیگارت

سه ساعت است که تنهایی

کسی نیامده دیدارت…

 

سه ساعت است که در سرما

تو و امیدِ تو پابندند

 

سه ساعت است که دراین پارک

کلاغ ها به تو می خندند …

 

سه ساعت است که تنهایی

کسی نیامده نزدیکت

 

به عشق فکر نکن، برگرد

به سمت خانه ی تاریکت…

 

سه بار قفل بزن بر در

بشوی صورت ماتت را

 

کنار آینه تمرین کن

گره بزن کرواتت را…

 

صدای تیر تو می پیچد

میان خانه ی خاموشت

 

و مرگ،یک زن دیوانه ست

که گریه کرده در آغوشت…

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

صدا … صدا … کسی اسمت را

در اضطراب صدا می زد

 

پری کوچک غمگینی

تو را در آب صدا می زد

 

نگاه کردی و خشکت زد

به موی ریخته بر دوشش

 

شناکنان طرفش رفتی

تو را گرفت در آغوشش

 

تنش در آب تکان می خورد

شبیه پنجره ای در باد

 

زنی … نه! ماهی سرخی بود

که بوی خون و عسل می داد

 

میان پیرهنت پیچید

و چنگ زد تن خیست را

 

شبیه مار سپیدی شد

گزید گردن خیست را

 

و دست هاش که دریا را

میان خون تو حل کردند

 

هزار کوسه ی سرگردان

تو را در آب بغل کردند…

 

پریدی از دل کابوست

نفس بریده و ترسیده

 

صدای خش خش و … دانستی

کسی کنار تو خوابیده

 

نگاه کردی و یک ماهی

نه! چون عروسک خیسی بود

 

میان تخت تو نی می زد

پری کوچک خیسی بود

 

مچاله کرد تو را در خود

و چنگ زد تن داغت را

 

میان پیرهنت پُر شد

گزید گردن داغت را

 

و بعد ملحفه را پس زد

بلند شد، تن سرخی داشت

 

و مرگ دور تو می رقصید

و مرگ دامن سرخی داشت…

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

تصویر یک: شکستن یک مرد در حیاط

مردی که از کسی گله می کرد در حیاط

 

تصویر دو: حضور کسی پشت شیشه ها

در انتظار مردن یک مرد… در حیاط

 

مردی که هر غروب، غمی چرک کرده را

بر دوش می گرفت و میاورد در حیاط

 

تصویر بعد: زخم زنی ثبت می شود

پشت هزار گریه ی خاموش در اتاق

 

زخم زنی که خاطره هایی شکسته را

با گریه می گرفت در آغوش در اتاق

 

هر روز در خیال خودش حرف می زند

با شیر آب و کاسه و جاروش در اتاق

 

بیهوده پشت پنجره ها راه می رود

با فکرهای درهم مغشوش در اتاق

 

دنبال یک در است که پیدا نمی شود…

در حال گریه می رود از هوش در اتاق

 

تصویر بعد: مرد فقط فکر می کند

به حوض خشک و باغچه ای زرد در حیاط

 

به صبح های مضطرب گیج در اتاق

به عصرهای غم زده ی سرد در حیاط

 

بیهوده در خیال خودش زوج می شود

با خنده ی خیالی یک فرد در حیاط

 

یک پیت ِ نفت ــ ول شده در زیر آفتاب ــ

او را همیشه وسوسه می کرد در حیاط

 

وقت وقوع حادثه را حدس می زنند

گنجشک های تنبل ولگرد در حیاط

 

تصویر بعد: جیغ زنی سرخ می شود

آتش گرفته سایه ی یک مرد در حیاط…

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

زمان سیاه، زمین سرخ، آسمان خونین

به حکم پنجه ی طوفان، کبوتران خونین

 

تو از غروب میایی، درست از نوک کوه

و در مسیر تو چشمان آسمان خونیت

 

در امتداد تبر روح باغ خواهد مُرد

و گوشه گوشه ی دامان باغبان خونین

 

نگاه توطئه شب را مرور خواهد کرد:

به جرم راندن شیطان، فرشتگان خونین

 

تو بانگ می زنی: ای شهر! آسمانت سرخ!

و ای اهالی انکار! خاکتان خونین!

 

دو میخ سرخ تو را بر صلیب خواهد دوخت …

(گلوی راوی اینجای داستان خونین)

 

دو پا…نه! نعش دو تا کاج واژگون در خاک

دو شانه …نه! دو پرستوی نیمه جان، خونین

 

به جای چشم: دو تا ابر سرنگون در باد

به جای دست: دو پروانه ی جوان، خونین

 

پدر سیاه، پسر سرخ، آسمان خونین

شناسنامه ی پوسیده ی جهان خونین…

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی