امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۰۸۵

« ـ سلام…

حرف بزن بانو!

دوباره حرف بزن با من

 

گذشته بیست خزان بر ما

تو خوب مانده ای اما من…

 

به فکر معجزه ای بودم

میان حسرت و دلسردی

 

تو را صدا بزنم، شاید

دلت بگیرد و برگردی…

 

تنم خلاصه ای از غم بود

ــ اگرچه ظاهر عادی داشت ــ

 

لبم برای نخندیدن

دلیل های زیادی داشت…

 

غمت، روایت اندوهی

که در سپیدی مویم بود

 

شبیه غدّه ی بدخیمی

همیشه توی گلویم بود… »

 

کلاه از سر خود بردار

ردیف کن کلماتت را

 

کنار آینه تمرین کن

گره بزن کرواتت را

 

نگاه کن به خودت صد بار :

عصا و پیرهنت بد نیست

 

اتوی پالتوات خوب است

نشسته روی تنت، بد نیست !

 

بدون ترس، بزن بیرون

شتاب کن که غروب آمد

 

هزار مرتبه از حافظ

سوال کردی و خوب آمد…

 

مقدّر است که پایانی

به رنج مستمرت باشد

 

به این امید بزن بیرون

که عشق منتظرت باشد…

 

…دوباره پک بزن آهسته

به آخرین نخ سیگارت

سه ساعت است که تنهایی

کسی نیامده دیدارت…

 

سه ساعت است که در سرما

تو و امیدِ تو پابندند

 

سه ساعت است که دراین پارک

کلاغ ها به تو می خندند …

 

سه ساعت است که تنهایی

کسی نیامده نزدیکت

 

به عشق فکر نکن، برگرد

به سمت خانه ی تاریکت…

 

سه بار قفل بزن بر در

بشوی صورت ماتت را

 

کنار آینه تمرین کن

گره بزن کرواتت را…

 

صدای تیر تو می پیچد

میان خانه ی خاموشت

 

و مرگ،یک زن دیوانه ست

که گریه کرده در آغوشت…

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی