امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۰۸۸

چند سال از تو بی‌خبر بودیم، تا سرانجام شب به حرف آمد

بدنت زیر آب پیدا شد، بعد از آن بیست سال برف آمد…

 

بعد از آن تا که یادمان برود، بی مهابا گناه می‌کردیم

بعد از آن چند سال با تردید، آسمان را نگاه می‌کردیم

 

بعد از آن هرچه راه می رفتیم، راه‌مان اشتباه‌تر می‌شد

بعد از آن هرچه ورد می‌خواندیم، دست‌هامان سیاه‌تر می‌شد

 

بعد ِ آن آتشت زدیم و غروب، سایه‌ات را در آسمان دیدیم

بعد خاکستر لباست را، روی زن‌های شهر پاشیدیم

 

بعد ِ آن یک امام زاده شدی، تا به اموات شهر جا بدهی

گریه کردیم روی نعشت تا، ترس این قوم را شفا بدهی

 

گریه کردیم روی گورت تا، گرگ این گله گرگ‌تر بشود

گریه کردیم در ضریحت تا، عقده‌هامان بزرگ‌تر بشود

 

گریه کردیم و آسمان با ما، قهر می‌کرد و دورتر می‌شد

سقف‌مان باز روی سر می‌ریخت، جیره‌مان باز مختصر می‌شد

 

گریه کردیم و دشمنان مات از، دوست‌های زیادمان بودند

گریه کردیم و دوستان زخمی، بر تن اعتمادمان بودند

 

گریه کردیم و عشق ماری بود، که دو سیب درشت پنهان داشت

گریه کردیم و دوست دستی بود، که طنابی به مشت پنهان داشت

 

عشق یک مادیان رفته که با، هوس تازیانه بر می‌گشت

مرگ، بانوی شرمگینی که، نیمه شب‌ها به خانه بر می‌گشت

 

هشت قرن تمام جنگیدیم، روی این نقشه انقلاب نشد

جنگ کردیم و ابر پیر نرفت، زخم خوردیم و آفتاب نشد

 

هشت قرن تمام نعشت را، همه جا روی دست می‌بردیم

هشت قرن تمام اسمت را، لحظه‌های شکست می‌بردیم

 

چشم بر گام‌های مشکوک ِ سایه‌های بلند می‌بستیم

پاسبان‌‌های کوچکی بودیم، که به هم دستبند می‌بستیم

 

چاله‌های شغاد را بین ِ ، هفت خوان‌ها زیاد می‌کردیم

جنگجویان ساده‌ای بودیم ، که به هم اعتماد می‌کردیم

 

نقشه این بود : قهرمان باشیم، شاخ دیو سپید را ببریم

کسی از پشت پرده فرمان داد، سر گردآفرید را ببریم

 

ماهی ِ نیم خورده‌ای بودیم، که به حوض بزرگ برگشتیم

گوسفندان بالغی بودیم، که به آغوش گرگ برگشتیم

 

گرگ آمد، عزیزهامان را، وسط کوره راه گم کردیم

یوسفان درست کاری که، پیرهن توی چاه گم کردیم

 

در ته چاه ظاهرت کردیم – باز هم در کمال خونسردی-

بعد از آن باز هم تو را کشتیم، تا که پایان قصه برگردی

 

قد کشیدی، هزار متر شدی، رد پایت هزار فرسخ شد

کاسه‌ی چشم‌هایمان جوشید، سفره‌ی دست‌هایمان یخ شد

 

ترس ما را شناخت، کابوسی ته این شعر ناتمام شدیم

خواب مردی بزرگ را دیدیم، وسط خواب قتل عام شدیم

 

تنمان توی خواب کرم انداخت، دست بردی میان پیله‌یمان

رویمان در سکوت خوابیدی، زیر تو دفن شد قبیله‌یمان

 

چند قرن تمام گم بودیم، تا سرانجام شب به حرف آمد

تنمان توی چاه پیدا شد، بعد از آن بیست سال برف آمد

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی