از من بخواه، شعر بگویم
از من بخواه، اشک بریزم
از من بخواه، سر بسِپارم
از من بخواه، از من عزیزم!
من از تو هیچ نمی خواهم
اما نمی شود که برقصم
اما نمی شود که بخندم
اما نمی شود که دلم را
به هیچکس به جز تو ببندم
چون جنسم از وفاست، بمیرم؟
هم حاضرم که دور بمانم
هم حاضرم کنار تو باشم
هم حاضرم رفیق بمانم
هم حاضرم که یار تو باشم
دور و رفیق؟ آه چه گفتم!
من دوستت شوم که چه آخر؟
از دور از غصه بمیرم؟
باید فقط کنار تو باشم
من یار تو؟ خب بپذیرم!
عاشق شبیه من که نداری
از من بپرس درد دلت چیست؟
از من بپرس حوصله داری؟
از من بپرس حال تو خوب است؟
از من چرا تو فاصله داری؟
نزدیکتر بیا، نفسم رفت
حالا نبین که سرد و عبوسم
من قول می دهم که بخندم
می خواهی ام اگر که بمانی
من حاضرم که شرط ببندم
در این قمار، کاش نبازم
کافر منم اگر که ندیدی
بت می شوی تو را بپرستم؟
تنها گناه زندگی ام شو
من پای این گناه نشستم
سرمست می روم به جهنم!
از : بهاره فرکوش
من همچنان به پیری این سرزمین
خو کرده ام
و لاشه ام سرایت گندیدن است
توفان و سیل و دود و حریق
بس نیست،
راهی به آب های جهان بگشایید
آه، آنچنان به خویشتن افتاده ام
که بازوانم دیگر
بازو نه، رشته های نیاز
و آز بی فرجامی ست
که صبح و شامی را پیوند می دهد،
وز معبر زمانی پلی می بندد
تا امن، تا حقارت
کاش این زمان به راه نفس سرب و سنگ
می رویید…
از : محمد مختاری
رنگی ست و ــ
خَف
در خاطرم
آن سال تو بودی و ـــ
صبح
در بسترم
از تو دور
که می شود به تو می ماند
دم ِ بسترم
شهر کوچکی است
از یک رنگ.
از : فیروز ناجی
در گَردِ غربت آیینهدار خودیم ما
یعنی ز بیکسانِ دیار خودیم ما
دیگر ز سازِ بیخودیِ ما صدا مجوی
آوازی از گسستن تارِ خودیم ما
از بس که خاطر هوس گل عزیز بود
خون گشتهایم و باغ و بهار خودیم ما
ما جمله وقفِ خویش و دلِ ما ز ما پُرست
گویی هجومِ حسرت کارِ خودیم ما
رویِ سیاهِ خویش ز خود هم نهفتهایم
شمعِ خموشِ کلبهیِ تار خودیم ما
در کار ماست ناله و ما در هوای او
پروانهی چراغ مزار خودیم ما
غالب چو شخص و عکس در آیینهی خیال
با خویشتن یکی و دچار خودیم ما!
از : میرزا اسدالله غالب دهلوی
و رنگ برف تن تو که در پر قوهاست
دلیل کوچ زمستانی پرستوهاست
و آبشار بلـند نگاه جاری تو
مسیر حرکت مستی چشم آهوهاست
بهار عطر تو را می زند به اندامش
عصاره تن تو در گلوی شب بوهاست
به قرمزی لبت هیــچ جای دنیا نیست
خجالت است که بر روی آلبالوهاست
گل از دهان تو انگار شهد می نوشد
که طعم خوب لبت در دهان کندوهاست
پری ترین هیجان ترنج و نارنجی
که بوسه های تو جادوترین جادوهاست
حسود نیستم اما تحملش سخت است
همیشه سرخی خون تو سهم زالوهاست
از : حسین غیاثی
این یک حدیثِ معتبر از مرگ است:
هر کس که مرده است نمی میرد!
هر کس که مرده بودنِ خود را هم،
از یاد برده است نمی میرد!
هر کس که نیشِ خنجرِ قلبش را،
با میل خورده است نمی میرد!
این یک حدیثِ معتبر از رنج است:
[نابرده رنج گنج میسر نیست]؛
در جنگلی که خورده عقابش را،
جایِ خر است، جایِ کبوتر نیست؛
هر کس مرا به چاه نیندازد،
بی شک غریبه است، برادر نیست!
این یک حدیثِ معتبر از دین است:
یا ایها الذین… کجا رفتید؟!
ای دوستانِ مومنِ من، از من،
کافر شدید و سمتِ خدا رفتید؟!
اَلّاکُلنگ، بازیِ بی رحمی ست؛
خوردم زمین؛ شما به هوا رفتید!
این یک حدیثِ معتبر از جنگ است:
ترکش! تَ..تَر…. تَ..تَر…. -چه کشی آمد-
بس کن خدایِ من! به خدا زشت است؛
جبری که از لبت پرشی آمد!
تو روز و شب عذاب فرستادی؛
از سمتِ ما چه واکنشی آمد؟
این یک حدیثِ معتبر از کفر است:
لبخندِ تو خدایِ جهانم بود؛
[یا هو] نه! [یا تو] [یا تو] فقط [یا تو]،
[یا تو] همیشه وردِ زبانم بود؛
موعودِ خوردنِ لبِ نورانیت،
از کودکی امامِ زمانم بود!
این یک حدیثِ معتبر از شعر است:
مفعولُ فاعلاتُ مفاعیلُن؛
حافظ نخوان، کنایه نزن دیگر:
[آنان که خاک را به نظر… ] بس کن؛
بعد از تو گریه کرده ام آهم را
در گوشِ نعره هایِ گرامافون!
این یک حدیثِ معتبر از عشق است:
تنها حدیثِ خنده تویی، برگرد!
برگرد و ذره ذره شکارم کن؛
درندگیِ رنده تویی، برگرد!
پرواز را تو برده ای از یادم؛
دنیایِ بی پرنده تویی، برگرد!
ای دامنت روایتِ کوتاهی،
دنیا نمایشی ست که کوتاه است!
آلوده ی بهشتم و میترسم؛
از بس خدایِ چشمِ تو گمراه است!
لطفا بخوان ادامه ی بغضم را؛
این یک حدیثِ معتبر از آه است:
من یک حدیثِ معتبرم از تو؛
از تو…؛ اگرچه بی خبرم از تو!
ای ماجرای بودن من، ای من،
تا کی من از تو بو نبرم، از تو؟؛
بازی تویی! قمار منم! تا کی،
تا کی ببازمت، نبرم از تو؟!
تو صد هزار و یک نفری بی من!
من صد هزار و یک نفرم از تو!
شرمنده ام که پر زدم و پر زد،
مُهرِ قفس به بال و پرم از تو!
شرمنده ام که بی تو دلم خون است،
از من که بی تو در به درم، از تو!
تو یک حدیثِ معتبر از مرگی؛
یک روز می رسد خبرم از تو….
از : محمدرضا طباطبایی
قسم به دست و پاهایی که میدانهای مین خوردند
قسم به شاخههایی که به تور عابرین خوردند
قسم به میوههایی که رسیدن را زمین خوردند
شبیه ترکههایی که رکب از آستین خوردند
زمین را چند متر از آسمانش دورتر کردیم
گرههای زیادی را همیشه کورتر کردیم
به ترتیب قد از دستان عابرها مصون ماندیم
شبیه لالههای سربلندِ واژگون ماندیم
دراکولا شدند و در صف اهدای خون ماندیم
تمام بغضمان را پشت لبخند جنون ماندیم
به ستارالعیوب خالق هر عیب خوشبینم
جهان را از نگاه کور یک خفاش میبینم
که آویزان شدم از سقف غار ماکسیمیلیانوس
که عمری تخت خوابیدم بدون مکث با کابوس
که روشن بود سیصد سال این خفاشِ بیفانوس
که گویی کوه شوریده علیه خواب اقیانوس
به عشق مرگ خوابیدم مسیر فوت را بستند
شبیه تارهایی که مسیر صوت را بستند
خدا را صفحهی چندم بریدند از رگ گردن؟
چه تعبیر دقیقی دارد این،جز خودکشی کردن؟
خدایا خستهام از این فرو کردن، درآوردن
بکش بیرون تن از ارواح یا ارواح را از تن
که با هر “لم یلد” زاییده شد شعری که میگوید:
تو را صاحب شدند و شهر پر شد از “ولم یولد”
کلیدِ در دهانم را به روی هر دری بستند
دهانم باز شد من را به قفل دیگری بستند
پریشانیِ شعرم را به بادِ روسری بستند
به سنگِ توی چاه اُفتاده هم پیغمبری بستند
هم از آب گل آلودی که ماهی داشت ترسیدم
هم از سطلی که جای نامه ماهی داشت ترسیدم
از : سیدبهنام صلاحت پور
شـور آزادگی فریبم داد
بال بستم به محبس افتادم
با که گویم چه بر سرم آمد
گیر یک مشت کرکس افتادم
دردهایم به مـردها میزد
گریههایم به زن شباهت داشت
خلقت من چه شاهکاری شد
من مذکرمؤنث افتادم
از کرامات مادرم این بود
آب در هاون عدم میکوفت
پهلوانپنبهای به نام پدر
همتی کرد من پس افتادم
حال و روز مرا نگاه کنید
شاعر سنگ قبرها شدهام
وای بر من که گیرِ قانونِ
مردمی شَرمقدس افتادم
شـور آزادگی فریبم داد
خانهام خانهٔ کلاغان شد
آسمان را به جوجگان دادم
بار دیگر به محبس افتادم
از : علی اکبر یاغی تبار
برای تو
به چشم
غایبم از جهان
مثل این خورشید
وقتی میسوزد اینجا و
همگی میدانیم
آنسوی جهان در تاریکیست.
از : پرویز اسلام پور
چون درختی در صمیم ِ سرد و بی ابر زمستانی
هرچه برگم بود و بارم بود،
هرچه از فرّ بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود،
هر چه یاد و یادگارم بود،
ریختهست.
چون درختی در زمستانم،
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود.
دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست؟
دیگر آیا زخمههای هیچ پیرایش،
با امید روزهای سبز آینده
خواهدم این سوی و آن سو خُست؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم.
ریخته دیریست
هر چه بودم یاد و بودم برگ.
یاد ِ با نرمک نسیمی چون نماز شعلهی بیمار لرزیدن،
برگ چونان صخره کّری نلرزیدن.
یاد رنج از دستهای منتظر بردن،
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن.
ای بهارِ همچنان تا جاودان در راه!
همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر.
هرگز و هرگز
بر بیابان غریب من
منگر و منگر.
سایه نمناک و سبزت هرچه از من دورتر، خوشتر.
بیم دارم کز نسیم ساحر ِ ابریمشین تو،
تکمهی سبزی بروید باز، بر پیراهنِ خشک و کبود من.
همچنان بگذار
تا درود دردناک ِ اندُهان ماند سرود من.
از : مهدی اخوان ثالث
- سایرین, مهدی اخوان ثالث
- ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
این منظره را حتما دیدهاید
در خواب یا بیداریِ محض
بر پردهی سفید سینما
یا از پنجره بامدادی قطار
فرقی نمیکند کی و کجا:
یک طرف جنگلی آنقدر تُنُک
که کلاغهایش را میتوان شمرد
(اگر واهمهای از عدد نحس نداشته باشید)
و برجانب دیگر
بر شیب ملایم تپهای سبز
تک درختی سر در گریبان استخوانیاش.
شاید یکی از همین تک درختها
در پسینی بی پس و پیش
به فکر نیز
وادارتان کرده باشد
هر چه پرت افتادهتر
عمیقتر.
درختها خودشان از عمیق شدن عاجزند
حق با پِسوای پرتقالی است
اگر درختها فکر میکردند
دیگر درخت نبودند
آدمهایی بودند بیمار.
اما در این صبح شنبهی شهریور
مردی که دور از مراسم تدفین
زیر تک درخت گورستان ایستاده است
دارد به جای تک تک رفتگان
و تمام درختها فکر میکند.
از : عباس صفاری
* فرناندو پسوآ (Fernando Pessoa) شاعر، نویسنده، مترجم و منتقد پرتقالی.
یک بوسه از لبانِتر ای ناخلف بده
یک استکان شراب رُز از روی رف بده
یک دشت شو کنار تنم سبز و معتدل
خرگوشهای پیرهنم را علف بده
چون تیر در عبورم از این زندگی پوچ
کاری بکن، مسیر ببخشا، هدف بده
سنجاق کن لبان مرا بر لبان خود
جانی به این دو ماهیِ رو به تلف بده
ای ابر بر سواحل سوزان سری بزن
یک قطره آب در دهن این صدف بده
از : مهتاب ساحل
- سایرین, شاعران خارجی, شعر
- ۱۱ بهمن ۱۳۹۹