امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۹۴۲

من همچنان به پیری این سرزمین

خو کرده ام

و لاشه ام سرایت گندیدن است

توفان و سیل و دود و حریق

بس نیست،

راهی به آب های جهان بگشایید

 

آه، آنچنان به خویشتن افتاده ام

که بازوانم دیگر

بازو نه، رشته های نیاز

و آز بی فرجامی ست

که صبح و شامی را پیوند می دهد،

وز معبر زمانی پلی می بندد

تا امن، تا حقارت

کاش این زمان به راه نفس سرب و سنگ

می رویید…

 

 
از : محمد مختاری

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی