من همچنان به پیری این سرزمین
خو کرده ام
و لاشه ام سرایت گندیدن است
توفان و سیل و دود و حریق
بس نیست،
راهی به آب های جهان بگشایید
آه، آنچنان به خویشتن افتاده ام
که بازوانم دیگر
بازو نه، رشته های نیاز
و آز بی فرجامی ست
که صبح و شامی را پیوند می دهد،
وز معبر زمانی پلی می بندد
تا امن، تا حقارت
کاش این زمان به راه نفس سرب و سنگ
می رویید…
از : محمد مختاری