امروز :شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

امشب اگر خوابم برد

بیدارم نکنید

 

اگر غرق شدم هم.

من امشب انسان نیستم

قایقم.

قایقی که درست وسط سینه‌اش

سوراخ شده است.

 

 

از : رویا شاه‌حسین‌زاده

ادامه مطلب
+

دست می‌کشم به موهایم

بلندتر شده‌اند

و به آروزهایم

کوتاهتر.

به دستم

سرد

دلم

سردتر

بلند می‌شوم و یک دور دیگر

کلید را توی قفل در می‌چرخانم

 

شاید دنیا جای امن‌تری بشود.

 

 

 

از : رویا شاه‌حسین‌زاده

ادامه مطلب
+

به من چن ساله میگن بهترین بازیگرِ دنیا

منم چن ساله میگم بهترین بازیگره دنیا!

 

منم بعدِ دعا و فحش و داد و گریه فهمیدم

جوابِ آدمو میده ولی گوشش کره دنیا

 

کی گفته انفجار “آغاز” هستی بوده؟ من میگم؛

جهان ترکیده آدم مونده رو خاکستر دنیا

 

گرفتاری همینه! لابلای آدما موندن

گرفتاری همین تنهاییه تو بستر دنیا

 

قراره بعد مرگم اسم و رسمم ثبت عالم شه؟!

همین الآنشم خیلی زیادم از سر دنیا!

 

همین الآنشم اونی که می‌خواستم بشم هستم

فقط اونی که می‌خواستم بشی رفت اون ور دنیا

 

فقط دستامو بستن فکرمو درگیر غم کردن

پیاده… پابرهنه… بردنم تا آخر دنیا

 

شماها مالکِ کلّ زمینای زمین باشین

حیاتِ تازه پیدا می‌کنم دور و بر دنیا

از : میثم بهاران

ادامه مطلب
+

پاسبانهای شعر منتظرند تا دوباره تو کرگدن بشوی

شهر را هی قدم قدم بپلک، شاید این بار شبیه من بشوی

 

شاید اینبار راه آزادیت روبه سوی نبودن محض است

شاید این چوب برنویی خفته است، تو مبادا گلنگدن بشوی

 

کاش هایم بماند آخر کاش در حریم زنانه جا دارد

عزم کن، می‌شود، برو سمتش، سعی کن مصدر شدن بشوی

 

هر چه از گند دور تو پُر شد سر فرود آر هی بگو آری

شکل نیلوفر بزرگی باش، سعی کن حامی لجن بشوی

 

شاعر کوچه های تو در تو، شاعر فصل های بی تغییر

شاعر قبرهای شش طبقه، آرزو کن که گور کن بشوی

 

قصه ها را دوباره خوانی کن، نکته ها در پس روایت هاست

شاید این بار جای پالتوی پوست راهی بستر کفن بشوی

 

 

از : سعید زارع محمدی

 

ادامه مطلب
+

عکسی از آفتاب شبم شاها

شبها به استکان تو می‌افتم

سربازیم یله که به این صفحه

در پای حفظ جان تو می‌افتم

 

پا می‌شوم دوباره به عشق تو

پا می‌شوم که شاه بیندازم

اول برای ماه شدن باید

خود را درون چاه بیاندازم

 

وانگه برای قصه شدن باید

زیبا شوم، نجیب شوم، بعدش

زندان روم، تقیه کنم، باری

دندانه‌های سیب شوم بعدش…

 

دنیا به کام فخر فروشان است

از مصرم و حوالی تهرانم

خانم بیا و قصه نگو بس کن

من مُنتهای فخر فروشانم

 

قبله منم، زمانه منم، باید

از من به سوی من به شکایت رفت

پای من ایستادن از آداب است

پایی که در طریق شهادت رفت

 

این بنده چیست؟ درک کنم ای کاش

معجون بی‌سوادی و مهجوری

ترکیب واژه‌های غلط با دود

یا خاطرات رابطه‌ای سوری

 

ای بنده کلافه سردرگم

شبهای شعر را به درک بسپار

من همسر دو تا غزل نابم

دست از سر توازن من بردار

 

 

از : سعید زارع محمدی

 

 

 

ادامه مطلب
+

کسی نیاستاده است آنجا یا اینجا

پس کجای لبت آزادم کند؟

دو نقطه از هیچ جا تا چشم

که جابه‌جا شده است اما

سایه‌ی بلندم را می‌بیند

که می‌کِشد خود را همچنان بر اضطرابش

شمال، قوسِ بنفشی‌ست تا جنوب

در ابر و مرغ دریایی موجی به تحلیل می‌رود

و آفتاب تنها چیزی که تغییر کرده ‌است

 

لبت کجاست؟

صدای روز بلند است اما کوتاه است دنیا

درست یک واژه مانده‌ است تا جمله پایان پذیرد؛

و هر چه گوش می‌سپارم تنها

سکوت خود را می‌آرایم

و آفتابِ لبِ بام هم‌چنان سوتش را می‌زند

شکسته پل‌ها پشتِ سر

و پیش رو

شن‌هایی که خاکسترِ جهان است

غروبِ ممتد در سایه‌ی دُرون جا خوش کرده است

و شب که تا زانو می‌رسد تحمل را کوتاه می‌کند.

 

چگونه است لبت؟

که انفجار عریانی، سنگ می‌شود در بی‌تابی‌های خاموش

هوای قطبی انگار

فرش ایرانی را نخ‌نما کرده است

نشانه‌یی نیست

نگاه می‌‌کنم

اگر که تنها آن واژه می‌گذشت

به طرفه‌العینی طی می‌شد راه

کودک بازمی‌گشت تا بازیگوشی

و در چهارراه دست می‌انداخت دور گردنت

 

لبت کجاست؟

که خاک چشم به راه است…

 

 

 

از : محمد مختاری

 

ادامه مطلب
+

مرا بجـان تـو سوگند و  صعــب سـوگنــدی

که  هرگز  از  تو  نگردم نه بشنوم  پندی

 

دهنـــد پنــدم و  مـــن هیچ  پنــد نپـذیــرم

که  پنـد  سـود  ندارد  به آرزومندی

 

شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت

که   آرزو    برســانـد   بــه   آرزومنـدی

 

هزار  کبـــک  نــدارد  دل  یکــی شاهیــن

هـزار   بنــده   نــدارد   دل   خـداونــدی

 

تـرا  اگــر  ملــک   چینیــان  بدیــدی  روی 

نمــاز   بردی   و   دینــار   بـــر پراکنـدی

 

و گـر تــرا ملــک هنــدوان   بدیــدی  موی

سجود  کردی  و  بتخانه هاش  برکندی

 

بـه منجنیـق عـذاب انـدرم  چو  ابـراهیــم

بــه  آتش حسراتـم   فکنــد  خواهنـدی

 

تــرا سلامــت باد ای گــل بـهـار  بهشـت

که  سوی  قبـله  رویت  نماز  خواننـدی

از : شهید بلخی

ادامه مطلب
+

پرنده های بسیاری در این معدن مرده اند

پرنده ای برای شام

پرنده ای برای عروسک

پرنده ای برای کفشی نو

پرنده ای برای من

پرنده ای برای تو

پرنده ای که هرگز از دخترش خداحافظی نکرد

پرنده نبود

قاصدکی بود که دهان معدن را باز نگه داشته بود

پدرانی که در معدن مرده اند

پرندگانی بودند با صورتی سفید

و کفنی سیاه

ما در اجاق هایمان ذغالی نمی سوزانیم

کفن های پدرانمان را به آتش می کشیم…

 

 

از : صابر ساده

 

ادامه مطلب
+

تکیه داده است به دیوار حرم

و به این فکر می کند که باد

نامه اش را به خانه می رساند یا نه

به این فکر می کند که خاک

مبادا خبر بدی برای پدرش ببرد

و اشک

دو جوی روان روی صورتش

و لبخند

آهی بلند که در سینه جا ماند

تیر سرگردانی که قلبش را شکافته

نمی داند دختر او

تازه به دنیا آمده است

تیرهای سرگردان

قبل از اینکه به قلب ها بخورند

نامه های داخل جیب را سوراخ می کنند.

 

 

از : صابر ساده

 

ادامه مطلب
+

پرده ها را کنار می زد باد

بختک یک طلسم مادرزاد

وحشتش را به زندگی می داد

خانه درگیر بیقراری بود

 

روشنی از چراغ می افتاد

جفت میخواست طاق می افتاد

پشت هم اتفاق می افتاد

دوره ی نحس بد بیاری بود

 

گریه می کرد دودمانش را

دور می ریخت استخوانش را

عق به عق شیره های جانش را

از تمام خودش فراری بود

 

در تنش خون و جیغ می پیچید

انفجاری عمیق می پیچید

بوی عهد عتیق می پیچید

درد او درد ریشه داری بود

 

زده بر ریشه های ایمانش

لاشه نیمه جان عصیانش

تن سگ خورده ای که درمانش

واکسنهای ضدهاری بود

 

“من صدای گذشته دورم

جهل خوابیده در دل گورم

طبق آیین آل منفورم

قتل من حق انحصاری بود”

 

ننگ عشقی چکیده بر دامن

قتل نفسی که مانده بر گردن

در گوشم از ابتدا با من

خطبه های درستکاری بود

 

پدری فکر آبرو می کرد

سینه را گور آرزو می کرد

دختری زخم را رفو می کرد

عصر ما عصر پرده داری بود!

 

 

از : رعنا رفیعی

 

ادامه مطلب
+

آنقدر غرق شد درون خودش، ساعت انتظار یادش رفت

سخت بوداز خودش جدا بشود، پله های فرار یادش رفت

 

فاجعه در سرش تکان می خورد، زیر بار شکنجه خم میشد

زن و فرزند و خاندانش را، زیر بار فشاریادش رفت

 

کند از خاطرات و بیرون زد، تا کمی با خودش قدم بزند

آنقدر چرخ زد حوالی شهر، که یمین و یسار یادش رفت

 

با خدای خودش کمی جنگید، ای خدا بر بزرگیت لعنت

لحظه ای بعد خواست توبه کند، کلمات قصار یادش رفت

 

پله پله به آسمان نزدیک، از زمین دور و دورتر می شد

مشت زدمشت زد به سینه خود، پله پله قرار یادش رفت

 

پایه های جدید پل بین آسمان و زمین معلق بود

پل عابر رسالت خود را، از بد روزگار یادش رفت

 

از زمستان سخت رد شده بود، تا زمستان آخرش برسد

همه فصلهای خوبش را، مرد بالای دار یادش رفت

 

 

از : رعنا رفیعی

 

ادامه مطلب
+

سال جدید خنجر نامردی، سال جدید از همه گان، خوردن
سبحان ربی از غم بی پایان سبحان ربی از غم نان خوردن

مشغول شرب معصیت شعریم شهوت پرست مست شکم سیری
با مارهای شانه ی صد ضحاک از مغز خام و خون جوان خوردن

یک شمع کاش سهم وطن میشد از سفره ی طلای سیاه اما
از نفت سهم ما خفقان است و انواع داروی سرطان خوردن

سم و سیاست و سرسرخ و سگ سلول سرد و سرفه و سرما بود
در هفت سین شاعر ممنوعه این مرده ی دچار تکان خوردن

تلخ است این که با همه شیرینیت در تلخی زمانه بیاویزی
شاعر شوی و با همه وسواست عادت کنی به زخم زبان خوردن

ناچار در فشار بگیرندت، کوتوله ها به کار بگیرندت
زجریست با هویت اقیانوس، آب از دهان قطره چکان خوردن

با کرم و کود و تاول و تنهایی حمال درد شاعری ات باشی
دنیا به گه کشیده غرورت را تا بشکنی در این دَوَران خوردن

از : علی بهمنی

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی