ای دلبر عیسی نفس ترسائی
خواهم که به پیش بنده بی ترس آیی
گه اشک ز دیده ترم خشک کنی
گه بر لب خشک من لب تر سائی
از : بوسعید
قطار همیشه استعارهی جدایی نیست
از صبحِ این شهر که پیادهروهایش
بوی زیتونِ کال و قهوهی شبمانده میدهد
همان تعداد مسافر میبَرَد
که شامگاه بازمیآورَد.
تقصیر قطار نیست اگر امشب
از هیچ دریچهاش دستی
برای تو بیرون نمیآید.
قطارها کِلکِلکنان
راه خودشان را میروند
باد در کُریدورهای ایستگاه
ساز خودش را میزند
و پارهابری که بر بالهای پنبهای
به سرعت از برابر دریچهها میگریزد
هرگز به آشیانه نخواهد رسید.
روزی دو پاکت سیگار هم دود کنی
تنابندهای نمیفهمد
بیبادبان به جایی رسیدهای
که همسفر دریا دلت باید
ضربالاجل خودش را برساند.
مسافران رفتهاند
و دستی که صاحبش را هرگز ندیدهای
دریچهی گیشه را میبندد.
تو ماندهای و بر آن سوی سکو
زنی کنار چمدانش
در بیحضوری تو ایستاده است
و دمبهدم ساعتش را نگاه میکند.
از : عباس صفاری
یک نفر دور کند این خودیِ جانی را
این دل، این قاتلِ بالفطرهی پنهانی را
امشب این سوخته، دلباختهی او شده است
او که با رقصِ خود آتش زده مهمانی را
کاش این سایهی افسردهی تنها ببرد
دلِ آن دختر ِ افسونگر افغــانی را
که بگوید: بنشین، حرف بزن، شور بپاش
سخت کوتاه کن این جمعهی طولانی را
همه منهای تو تلخاند، به اندازهی چای
بده آن خندهی چون قند ـ که میدانی ـ را
سر بگردان و به این سمت بچرخان ابرو
این طرف پرت کن آن چاقوی زنجانی را
تو بیا با دو سه خلخالِ عراقی در پا
تو به پایان برسان سبکِ خراسانی را
شمسِ من باش و به اشعارم از این لحظه بتاب
کـه بگیرم لقب ِ مولوی ِ ثانی را
چه غریب است و عجیب است که با هم داری،
چهـرهی مشهدی و لهجـهی تهرانــــی را!
تو بخوان شعر! بخوان شعر! دوچندان بکند،
خواندنت لذّتِ شبهای غزلخوانی را
از : صالح دروند
یک لحظه در کنار خودت بنشین
بگذار هم زبان خودت باشی
از آفتاب دور شو و بگذار
امروز سایه بان خودت باشی
از چشم هر چه دوست گر افتادی
از شاخه ها اگر به سر افتادی
برخیز و شوق سبز درختان باش
باید که نردبان خودت باشی
ساحل اگر دچار تلاطم هاست
طوفان همیشه منتظر گم هاست
دریای هول و حادثه را کافی است
کشتی و بادبان خودت باشی
ما گرگ های گردنه ها هستیم
از سردی ِ هوا همه مان مستیم
باید برای رد شدن از ما
هم گله هم شبان خودت باشی
نم نم از ابر حوصله باریدی
خود را هنوز گُل نشده چیدی
تا غنچه غنچه بشکفی و سرسبز
ای کاش باغبان خودت باشی
متن کتاب ِ چشم تو خط خورده است
پیشانی ِ تو مُهر غلط خورده است
ما گنگ و بیسواد و تو شاید که
گویای داستان خودت باشی
نفرین به روزگار پریشانی
دیوانگی و گریه ی پنهانی
باید خلاف این همه بدحالی
لبخند بر لبان خودت باشی
زانو بغل گرفته ی تشویشی
آوازِ حبس در قفس خویشی
پرواز لفظ مختصری از توست
وقتی که آسمان خودت باشی
وای از دلی که بسته ی عشقی نیست
هر آنکه دل شکسته ی عشقی نیست
من معتقد که مسلک عشق این است
دلخورده ی زبان خودت باشی
یک عمر در به در همه جا گشتی
با مرگ نیز رفتی و برگشتی
حالا به یک حساب سرانگشتی
فهمیده ای جهان خودت باشی
از : مجید معارف وند
بعد از این استخوان شکستنها ،هیچ چشمان تو مرا دیده؟
من همان گندمم که از بختش ، در دل آسیاب روییده
گهگداری کنار من بنشین،عشق یک رهبر سیاسی نیست
چیزی از اسلحه نمی فهمد،دستهای سلام او آبی است
گفته بودی که سنگها باید، دشمن اهل آسمان باشند
سنگها هم اگر تلاش کنند،می توانند مهربان باشند
بعد از این داستان چه جا مانده ؟یک بیابان خشک بی آبان
مرهم درد دیگران! انقدر زخمهای مرا نزن سوهان!
بعد از اینکه مرا رها کردی دشمنانم به من زمان دادند
تو مرا پس زدی ولی هربار گریه هایم به من امان دادند
می روی بعد تو ازین مردم، بوی یک قتل عام می آید
باز از بوسه هایشان عطر تلخ دارالسلام میاید
از : مریم حقجو
هنوز همان حکایت است
تنها ما پیرتر شدهایم
ترانههای موسمی
در مردهبادها به گوش میرسند
و باران شیوع یأس است
هر سلام دلتنگی تازهای
و عابری که سوی مرگ میشتابد
هنجار شهر ماست
گوشهای بنشین
زندگی از خیالش که زیباتر نیست
از : علی خاکزاد
باز بر گونه ام هدر دادی بوسه ی تلخ باوقارت را
تا بیاویزم از در و دیوار،جمله های دروغ دارت را
چیزهای قشنگمان چه کمند،چند ابراز عشق اجباری
من تو را دوست دارم اما حیف ،تو همیشه اتاق کارت را
خانه ات را وطن نمی دانی،گرچه سردی و سرد می مانی
باز آغوش گرم خواهم شد،کاشکی گم کنی دیارت را
یوسف خنده روی هرجایی،ماه ایوان قصر همسایه!
کاش میشد برانم از خانه،تاجران امیدوارت را
ابر جامانده از بهار کسی!گرچه از حال من نمی پرسی
باز بر شانه ام زمین بگذار،خستگی های کوله بارت را
می توانی که تن به غم بدهی،می توانم شبیه تو اما
گهگداری مرا تماشا کن !ساکن قبر هم جوارت را
از : مریم حقجو
یا از دل بیوفا فراموشم کن
یا از خم زلف حلقه در گوشم کن
ای دوست گر از شکایتم دلگیری
لب بر لب من گذار و خاموشم کن
از : سالک قزوینی
کل تفنگا رو بسوزونید
مردم همه از جنگ بیزارن
شاید که مرزا رو یکی کردن
سربازهایی که خبر دارن!
سربازها هم امپراتورن
یک امپراتوری مجبوری
غیر از لباسای پلنگی نیست
محدوده ی این امپراتوری
فرمانده ی پیروز می مونه
فرمانده ی مغلوب در میره
پایان هر جنگی زمستونه
وقتی فقط سرباز میمیره
راهی به غیر از دل بریدن نیس
وقتی گلا تسلیم پاییزن
ابرای مرزی شعر می بارن
شهرای مرزی اشک میریزن
وقتی یه پرچم سرنگون میشه
یا پایتختی جنگ ُ می بازه
راه گلوی شهر ُ می بنده
بغض ِ سرود ِ ملی ِ تازه
شطرنج، جنگ شاه با شاهه
جنگی که دنیا رو درو کرده
راهی بسازید واسه سربازا
شاید یکی شون خواست برگرده
از : امید روزبه
من ساده زیستم ولی خب ساده نیستم!
من وعده ای که حق به شما داده نیستم!
از پشت کوه و از پی خورشید اومدم
باور کنید من یه فرستاده نیستم!
دست و دلم به دعوت هیشکی نمیره تا …
این «اعتراف» معجزه ی آخرم بشه!
ای قوم تنگدست ببینید! این دفه
اعجاز می کنم که خودم باورم بشه
پیغمبری شده ام که توو قومش اضافیه!
سردش بشه کتابش ُ آتیش می زنه!
اعجاز من به درد کسی که نخورد! هیچ
حالا عصام داره منو نیش می زنه!
مردم سوال می کنن از هم : بهار کو؟!
تقویم چش شده که زمستون هنوز هست؟
کی داره توو عزای خودش گریه می کنه؟
ابرا که ساکتن؛ چرا بارون هنوز هست؟
چند وقته که همه اش با خودم فکر می کنم
واجب تر از رسالت من امت ِ منه!
میرم به سمت غار، دلم میگه صبر کن!
میرم به سمت کوه، دلم شور می زنه!
دیشب دوباره نور رسید و سوال کرد:
مردُم چطور حرفم ُ از بَر نمی کنن؟!
آیه به آیه گفت و بهم گفت چاپ کن
اینا کتاب قبلی ُ باور نمی کنن!
بغضم گرفت و داد زدم رو به آسمون:
تا مردمی نشی به خدایی نمی رسی!
من با کتاب تازه به اعجاز می رسم!
تو با کتاب تازه به جایی نمی رسی!
از : امید روزبه
در زبان مادری ام
درد ۹ معادل دارد
برای همین
هر بار که عاشق می شوم
۹ برابر تو درد می کشم
از : آیدین روشن
هم حال من خراب تو، هم خانهام خراب
دل را بریدی از من و آن را زدی به آب
یک شب از آب رفتی و دادی مرا عذاب
حال مرا ندیدی و خود را زدی به خواب
من ماندم و غم تو و یک رنج بیحساب
روزم شد از سیاهیِ مویت سیاهتر
بختم سیاهتر شد و عمرم تباهتر
تو اشتباه بودی و من اشتباهتر
پیدا نکردی از دل من بیگناهتر
بردی مرا به وعدهی دریا لب سراب!
اول تمام زمزمهها عاشقانه بود
دل بردن و سپردنمان بیبهانه بود
دیوانهام نه، قلب تو دیوانهخانه بود
آنروزها غنیمت ما از زمانه بود
جامانده مثل خاطرهای در میان قاب
من از تو غیر تو که تمنا نداشتم
جز چشمهات، چشم به دنیا نداشتم
گفتی برو که جرات آن را نداشتم
هرگز من از تو خواهش بیجا نداشتم
شادم که تو سلام مرا میدهی جواب
از روز و روزگار گله دارم، از تو نه
از آنکه عاشقت شده بیزارم از تو نه
من از تمام شهر طلبکارم، از تو نه
باید که دست از عشق تو بردارم از تو نه
چشم انتظار تو بنشینم عَلَیالحساب
صد سال دیگر از تو شکایت نمیکنم
صد سال آزگار خیانت نمیکنم
من به جهانِ بی تو قناعت نمیکنم
صد سال بگذرد هم، ترکت نمیکنم
وقتی مرا به تخت تو بستند با طناب
هربار من برای تو مردم که تب کنی
دیدم فقط مرا بلدی جان به لب کنی
رفتی که عشق قبلی خود را طلب کنی
اصلاً قرار بود که ما را ادب کنی
تا دل به هیچکس نسپاریم بیحساب
گفتند که دو هفتهی دیگر قرار هست
رسماً به عقد او بنشینی، مبارک است!
وقتی شنیدم، از تو چه پنهان دلم شکست
بیوقفه کل راه زدم دست پشت دست
با گریه در مسیر کرج تا به انقلاب
ــــ
چون شوکتی که یکشبه از یاد رفتهاست
آنکس که اعتبار به من داد رفتهاست
در دام، صید مانده و صیاد رفتهاست
داروندار من همه بر باد رفتهاست
آباد کرد خانهی او را، مرا خراب
از : حمید چشم آور