امروز :یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

چون درختی در صمیم ِ سرد و بی ابر زمستانی

هرچه برگم بود و بارم بود،

هرچه از فرّ بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود،

هر چه یاد و یادگارم بود،

ریخته‌ست.

 

چون درختی در زمستانم،

بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود.

دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری

در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست؟

دیگر آیا زخمه‌های هیچ پیرایش،

با امید روزهای سبز آینده

خواهدم این سوی و آن سو خُست؟

 

چون درختی اندر اقصای زمستانم.

ریخته دیری‌ست

هر چه بودم یاد و بودم برگ.

یاد ِ با نرمک نسیمی چون نماز شعله‌ی بیمار لرزیدن،

برگ چونان صخره‌ کّری نلرزیدن.

یاد رنج از دست‌های منتظر بردن،

برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن.

 

ای بهارِ همچنان تا جاودان در راه!

همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر.

هرگز و هرگز

بر بیابان غریب من

منگر و منگر.

سایه نمناک و سبزت هرچه از من دورتر، خوشتر.

بیم دارم کز نسیم ساحر ِ ابریمشین تو،

تکمه‌ی سبزی بروید باز، بر پیراهنِ خشک و کبود من.

همچنان بگذار

تا درود دردناک ِ اندُهان ماند سرود من.

 

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی