چون درختی در صمیم ِ سرد و بی ابر زمستانی
هرچه برگم بود و بارم بود،
هرچه از فرّ بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود،
هر چه یاد و یادگارم بود،
ریختهست.
چون درختی در زمستانم،
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود.
دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست؟
دیگر آیا زخمههای هیچ پیرایش،
با امید روزهای سبز آینده
خواهدم این سوی و آن سو خُست؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم.
ریخته دیریست
هر چه بودم یاد و بودم برگ.
یاد ِ با نرمک نسیمی چون نماز شعلهی بیمار لرزیدن،
برگ چونان صخره کّری نلرزیدن.
یاد رنج از دستهای منتظر بردن،
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن.
ای بهارِ همچنان تا جاودان در راه!
همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر.
هرگز و هرگز
بر بیابان غریب من
منگر و منگر.
سایه نمناک و سبزت هرچه از من دورتر، خوشتر.
بیم دارم کز نسیم ساحر ِ ابریمشین تو،
تکمهی سبزی بروید باز، بر پیراهنِ خشک و کبود من.
همچنان بگذار
تا درود دردناک ِ اندُهان ماند سرود من.
از : مهدی اخوان ثالث