میخواست زنده بماند،
به همان اندازه که ما میخواهیم
با این همه او را کشتند.
لبخندی بر لبان داشت،
مثل وقتی که من پیچ کوچه را میپیچم
و از پشت پنجرهی تو
نور میبینم
– با این همه او را کشتند.
به همان سان که سنگ نگاهدارندهی خانهمان را
از یاد میبریم
– با این همه او را کشتند.
از : آریس الکساندرو
ترجمه از : فریدون فریاد
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۳ بهمن ۱۴۰۰
این بار زنده می خواهمت
نه در رویا نه در مجاز
این که خسته بیایی
بنشینی در برابرم در این کافه پیر
نه لبخند بزنی آن گونه که در رویاست
ونه نگاه عاشقانه بدوزی در نگاهم
صندلی ات را عوض کنی
در کنارم بنشینی
سر خسته ات را روی شانه ام بگذاری
وبه جای دوستت دارم بگویی
گم کرده ام تو را ، کجایی ؟
از : آ. کلوناریس
تزجمه از : احمد پوری
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۱ بهمن ۱۴۰۰
سیاه است سر خیس سگ آبی هنگامی که سرک می کشد
سیاه است صخرهی غرق در کف
لمیده بر بستر خون،
سیاه است مرغ دریایی
سیاه است کره ی زمین
و یک بند پایین تر
تخم مرغ سیاهی
جایی که خورشید و ماه طالع شان می گردد
از تخم سر زدن یکی کلاغ،رنگین کمانی سیاه
خم شده در تهی
بر فراز تهی
اما در پرواز.
از : تد هیوز
ترجمه از : حسین مکی زاده
- شاعران خارجی, شعر
- ۳۰ دی ۱۴۰۰
میترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران
که میترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجهی شب
آن کلمه را
که می نماید هم تراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه پاس خواهم داشت
جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بیکس و بیمصرف
پاس میدارد
تنها پای برجای ماندهاش را…
از : ولادیمیر مایاکوفسکی
ترجمه از : ؟
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۸ دی ۱۴۰۰
ریتا شبِ اتاقمان را مرتب می کند و می گوید :
شراب ِ کمی مانده است و این گل ها از بستر من بزرگ ترند
پس پنجره را برایشان باز کن تا شب را معطر کنند
و این جا، روی این صندلی یک ماه بگذار
در اطراف دستمال من
تا درختان خرما بلند و بلند تر شوند…
کسی را جز من به تن کرده ای ؟
زنی در تو ساکن شده است
که هر بار که شاخه هایت را در اطراف تنه ی من می پیچد،
به هق هق می افتی؟
پاهایم را بخراش، خونم را بخراش
تا ببینم سیل ها و طوفانها
از ما چه باقی می گذارند…
ریتا در باغ تن اش خوابیده است
توت های روی پرچین ناخن هایش
نمک تنم را روشن می کند. دوستت دارم
دو پرنده زیر دست هایم خوابیدند…
موج نجیب گندم روی تنفس آرام او خوابید
گل سرخی در راهرو خوابید
شبی که چندان نمی پاید خوابید
و دریا با آهنگ ِ ریتا مقابل ِ پنجره ام خوابید
افتان و خیزان در پرتو سینه ی برهنه اش
پس بخواب ریتا، میان من و تو
و نپوشان تاریکی طلایی عمیق ِ میانمان را
بخواب، یک دستت را حلقه کن گرد ِ انعکاس ِ صدا
و با دست ِ دیگرت تنهایی جنگل ها را پریشان کن
بخواب میان پیراهن پسته ای و صندلی لیمویی
بخواب شبیه مادیاننی روی پرچم های شب ِ عروسی اش …
شیهه آرام گرفته است
کندوهای عسل در خونمان آرام گرفته است،
اما آیا ریتا این جا بود و باهم بودیم؟
ریتا به زودی می رود و سایه اش را
چون زندانی سپید جا می گذارد.
کجا یکدیگر را ببینیم؟
دست هایش پرسیدند
من اما رو کردم به دور دست ها.
گفت: دریا پشت ِ در است، صحرا پشت ِ دریاست. لبهایم را ببوس.
گفتم: ریتا ! چرا باید از نو بِرَوم
حالا که انگور و خاطره دارم و فصل ها
هنوز مضطرب رهایم می کنند میان ِ اشاره و بیان؟
ــ چه می گویی؟
ــ هیچ ریتا، سوارکاری را تقلید می کنم
در آوازی که از نفرین ِ عشقی در محاصره ی آینه ها می گوید…
ــ از من؟
ــ از دو رویا روی یک بالش که از هم عبور می کنند و می گریزند
یکی چاقو می کِشد و دیگری نی لبک وصیت می کند
ــ معنی را نمی فهمم
ــ من هم نمی فهمم
زبان ِ من پاره پاره های یک انفجار است
مانند فیاب زنی در معنا؛ و اسبها در انتهای میدان
خودکشی می کنند…
ریتا چای صبح را سر می کشد
و با ده زنبق، پوست ِ نخستین سیب را می کَند
و به من می گوید: الآن روزنامه نخوان، طبل ها طبل هستند
و جنگ حرفه ی من نیست. من، من هستم. تو، تو هستی؟
ــ من او هستم
او که تو را غزالی دید که مرواریدهایت را به سویش انداختی
او که هوس های را چون رودخانه ای، روان در پی تو دید
او که ما را روی تختخواب، گمشدگانی یکی شده دید
و دور شده از هم چون سلام دادن ِ غریبه ها در بندر
و عزیمت، مارا می بَرد مانند برگ های در باد
و شبیه نامه هایی که ستاب زده خوانده شده اند،
مقابل ِ در ِ مهمان خانه هایی می اندازد.
ــ مرا با خود می بری؟
خاتَم ِ قلب ِ پا برهنه ات می شوم
اگر مرا با خود ببری
جامه ات می شوم در سرزمینی که تو را زاده است…. تو را که بکُشد
تابوتت می شوم از جنس ِ نعناع، که جان سپردن تو را ببَرم
و زنده و مرده از آن ِ من خواهی بود
ریتا! راهنما گم شده است
و عشق مانند مرگ، پیمانی است که نمی شود از آن سر باز شد
و زوالی ندارد.
ریتا روز را برایم مهیا می کند
دو کبک ِ چسبیده به کفش های پاشنه بلندش
صبح به خیر ریتا!
زیر بغل هایش، ابرهای آبی رنگ برای یاسمن ها
صبح به خیر ریتا!
میوه هایی برای نور سپیده دم: صبح به خیر ریتا!
مرا به تنم برگردان
تا سوزن های صنوبر لحظه ای آرام بگیرند
در خونم که بعد از تو مهجور مانده است.
هر بار که برج عاج را در آغوش گرفتم
دو کبوتر از دست هایم گریختند…
گفت: بر می گردم، زمانی که روزگار و رویاها عوض شوند.
اما ریتا … این زمستان طولانی است و ما، ما هستیم،
پس به من نگو آن چه را که من به خودم می گویم. نگو:
من او هستم که تو را آویزان روی پرچین دید
پس تو را پایین آورد
با اشک هایش تو را شست و زخم هایت را بست
و تو را با زنبقش پوشاند
و تو را از میان شمشیر ِ برادرانش و نفرین ِ مادرش عبور داد.
من، او هستم
تو، تو هستی؟
ریتا از روی زانوانم بلند می شود، آرایشش را می نگرد و
موهایش را
با پروانه ای نقره ای می بندد.
دم اسب نوازش می کند
کک مک هایی را که مانند نم نم نور
روی مرمرِ زنانه پراکنده است.
ریتا دکمه ی پیراهنش را به پیراهنی خردلی بر می گرداند
و می گوید: از آن منی؟
می گویم، از آن توام اگر در را رو به گذشته ا باز بگذاری،
گذشته ای از آن من است
که اکنون می بینم از غیاب ِ تو متولد می شود،
از صدای جیرجیر ِ زمان در کلید ِ این در،
گذشته ای از آن ِ من است که اکنون می بینم
مانند میزی نزدیک ما نشسته است
کف صابون از آن ِ من است
عسلِ نمک زده از آنِ من است
شبنم
و زنجبیل
ریتا می گوید: و گوزن ها از آن ِ تو، اگر بخواهی، گوزن ها و دشت ها
و آوازها از آن ِ تو، اگر بخواهی، آوازها و سرگردانی
متولد شدم که عاشق تو باشم
مادیانی که جنگلی را به رقص در می آورد و راز تو را روی
مرجان ها حک می کند
برای مَردَم، زن متولد شدم، مرا ببَر تا تو را شرابی در جام ِ آخرین
بریزم و خودم را از تو درمان کنم، در تو
پس قلبت را بیاور
متولد شدم که عاشق تو باشم
مادرم را دز مزامیر کهن که مردمان و جهان ِ تو را نفرین می کرد
رها کرد
نگهبانان ِ شهر را دیدم که عشق تو را خوراک ِ آتش می رکدند
و متولد شدم که عاشق تو باشم
ریتا گردوی روزهای مرا می شکنند و دشت ها گسترده می شوند
و این زمین ِ کوچک از آن ِ من است،
در اتاقی در طبقه ی همکف ِ ساختمانی در خیابانی روی کوه
که روبه رویش هوای دریاست. «ماهی» از شراب دارم و یک سنگ صیقلی.
از منظره ی امواجی که در ابرها سفر می کنند، سهمی دارم.
از کتاب مقدس ِ آفرینش سهمی دارم. سهمی از کتاب ِ ایوب و از جشن ِ برداشت محصول.
سهمی از آنچه که از آن ِ من است و از نان ِ مادرم.
سهمی از زنبقِ دره ها در شعر عاشقانه کهن
و سهمی از حکمت ِ عشاق: مقتول، چهره ی قاتلش را می ستاید…
ــ آه ریتا، چه می شد اگر از رودخانه عبور می کردی؟
ــ کدام رودخانه؟
ــ در من و در تو رودخانه ای است
و من جاری می شوم مانند خون و خاطره، جاری می شوم
اما نگهبان ها دری باقی نگذاشتند تا من وارد شوم
پس به افق تکیه کردم
و پایین را نگریستم
بالا و اطراف را
اما هیچ افقی را برای نگاه کردن نیافتم
در نور ندیدم مگر نگاه خودم را
که به سمتم می جهید.
گفتم برگرد، یک بار دیگر به من برگرد
کسی را دیدم
که افقی را می نگرد
که پیامبری مرمتش می کند
با رسالت دو صدای کوچک:
من و تو
لذتی نحیف در تختخوابی کوچک … لذتی کوچک
که هنوز آن را نکشته اند، آه، … ریتا، آه …. ریتا
این زمستان سنگین و سرد است
ریتا به تنهایی آواز می خواند
برای پست ِ راه ور ِ غربت ِ شمالی اش: مادرم را تنها رها کردم
نزدیک دریاچه، تنهای تنها و او بری کودکی دوردستم می گرید
آنجا او هر شب روی طره ّهای کوچک موهای من نگاه داشته است،
می خوابد.
اما مادر، من کودکی ام را شکستم و زنی بیرون آمدم که
سینه اش را
با دهان معشوقش تغذیه می کند…
ریتا به تنهایی می چرخد در اطراف ریتا و می گوید:
هیچ سرزمینی برای دو تن در یک تن نیست، در این اتاقهای کوچک
تبعیدی برای تبعید نیست و خروجی همان ورودی است:
تبعیدی برای تبعید نیست و خروجی همان ورودی است:
نومیدانه میان دو شکاف آواز می خوانید… باید جدا شویم و راه را مشخص کنیم.
اما من نمی توانم و من هم نمی توانم، می گفت و نمی گفت …
زمانی که مادیان های خونش را
آرام می کرد:
ای غریب و ای حبیب!
پرستوها از سرزمین بسیار دوری به باغ تنهای تو می آیند؟
ریتا به هق هق افتاد
مرا به سرزمینی دور ببَر
مرا به سرزمین ِ دور ببَر
این زمستان طولانی است…
و چینی روز را به قاب آهنی پنجره کوبید
و شکست
هفت تیرش را روی پیش نویس این شعر گذاشت
جوراب هایش را روی صندلی انداخت و صدای کبوتر برید….
سپس پابرهنه راهی ناشناخته ای شد
و عزیمت به مت رسید.
از : محمود درویش
ترجمه از : سینا کمال وندی
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دزدیده
دزدیده
نگاهت می کنم
از دور
با هزار نیرنگ
به هزار رنگ درمی آیم
باد می شوم
گونه هایت را می دزدم
موهایت را می دزدم
لبخندت را از دست نمی دهم
هرچند برای من نیست
دستانت را از دست نمی دهم
هرچند با من نیست
دزدیده
دزدیده
عشق بازی می کنم
از دور…
تو به سلامت به خانه خواهی رسید
و من
لب هایم را در سکوت آتش خواهم زد!
از : الیاس علوی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۷ فروردین ۱۴۰۰
چه رنجی کشیده ای از عادتت به من،
به روح تنها و وحشی ام،
و به نامم که می رمانَد همه را
از : پابلو نرودا
ترجمه از : بیژن الهی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۶ اسفند ۱۳۹۹
میخواهم بخواب روم بخواب سیبها،
آشوبِ گورستانها را پشت سر نهم.
می خواهم به خواب روم به خواب کودکی که خواست
تا دل از آب های آزاد بر کند.
نمی خواهم باز بشنوم که لاشها خون نداده اند از دست،
که دهان پوسیده به جستجوی آب ادامه می دهد.
نمیخواهم آشنا باشم
به شکنجهها که گیاه می دهد،
یا ما با دهان ما را نه
که پیش از سپیده دمان در کار است.
می خواهم دمی به خواب روم
دمی، دقیقهای، قرنی؛
اما همگان
باید که بدانند نمردهام
باید بدانند که اصطبلی از طلا میان لبهای من است،
بدانند که یار کوچک باد غربیام
و سایه ی بی کران اشک های خویش.
مرا به حجابی از پگاه بپوشان
که بر من مُشتی مورچه خواهد افشاند،
و کفش های مرا در آب سخت خواهد خیساند
تا بِسُرد گاز کژدمش.
چرا که می خواهم به خواب روم به خواب سیبها،
تا گریه یی بیاموزم که پاک داردم از خاک؛
چرا که میخواهم با کودک تاریکی سر کنم که خواست
تا دل از آبهای آزاد بر کند.
از : فدریکو گارسیا لورکا
ترجمه از : بیژن الهی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۲ اسفند ۱۳۹۹
که را بیشتر دوست داری، بگو ای مرد راز آلود؟
پدر، مادر، خواهر یا برادرت؟
نه پدری دارم، نه مادر، نه خواهر، نه برادری.
دوستانت؟
واژهای بکار بردید که تا امروز برایم گنگ مانده.
وطنت؟
نمیدانم جغرافیایش کجاست.
زیبایی؟
الهه و نامیرا، چه دوستش میداشتم.
زر؟
بیزارم، آنگونه که شما از خدایان.
دلبستهی چیستی آخر، تو ای بیگانهی غریب؟
ابرها… ابرهایی که میگذرند، آن بالا، آن بالا…
ابرهای شگفتانگیز.
از : شارل بودلر
ترجمه از : احسان کیانی خواه
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۹ اسفند ۱۳۹۹
هربار که سر بر شانههایم میگذاری
در میان گیسوانت
پروانهای سرگشتهام
هربار که دست در دستم میگذاری
انگشتانم در میان چشمهی چشمانت
پنج ماهی کوچک سرگشتهاند
وقتی به درونم برمیگردم
وقتی است که تو رفتهای و
من تنها شدهام!
از : شیرکو بیکس
ترجمه از : رضا کریم مجاور
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۰ اسفند ۱۳۹۹
مست شوید
تمام ماجرا همین است،
مدام باید مست بود،
تنها همین.
باید مست بود تا سنگینی رقتبار زمان
که تو را میشکند
و شانههایت را خمیده میکند، احساس نکنی،
مادام باید مست بود،
اما مستی از چه؟
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،
آنطور که دلتان میخواهد مست باشید
و اگر گاهی بر پلههای یک قصر،
روی چمنهای سبز کنار نهری
یا در تنهایی اندوهبار اتاقتان،
در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده، بیدار شدید
بپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت
از هرچه که میوزد
و هر آنچه در حرکت است،
آواز میخواند و سخن میگوید
بپرسید اکنون زمانِ چیست؟
و باد، موج، ستاره، پرنده،
ساعت جوابتان را میدهند.
زمانِ مستی است
برای اینکه بردهی شکنجه دیدهی زمان نباشید
مست کنید،
همواره مست باشید،
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،
آنطور که دلتان میخواهد
از : شارل بودلر
ترجمه از : سپیده حشمدار
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۹ اسفند ۱۳۹۹
راسی راسی مکافاتیه
اگه مسیح برگرده و پوسّش مث ما سیاه باشهها!
خدا میدونه تو ایالات متحد آمریکا
چن تا کلیسا هس که اون
نتونه توشون نماز بخونه،
چون سیاها
هرچی هم که مقدس باشن
ورودشون به اون کلیساها قدغنه;
چون تو اون کلیساها
عوض مذهب
نژادو به حساب میارن. حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری،
هیچ بعید نیس بگیرن به چارمیخت بکشن
عین خود عیسای مسیح!
از : لنگستون هیوز
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۴ اسفند ۱۳۹۹