امروز :شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

دانه‌های پراکنده

بر زمین

میوه‌های در حال رسیدن

جمع کردن برگ‌های افتاده

حادثه‌ای از این دست

بر آسمان.

 

 

از : کیشی دااریکو

ترجمه از : مریم مهرآذر

 

افروخته یک به یک سه چوبه‌ی کبریت در دل ِ شب

نخستین برای دیدن تمامی ِ رخسارت

دومین برای دیدن ِ چشمان‌ات

آخرین برای دیدن ِ دهان‌ات

و تاریکی کامل تا آن همه را یک جا به یاد آرم

در آن حال که به آغوشت می‌فشارم.

 

 

از : ژاک پره ور

ترجمه از : احمد شاملو

 

هر آواز

سکون عشق است.

 

هر ستاره‌ی صبح،

سکون زمان.

گره‌ی

زمان.

 

و هر آهی

سکون فریادی.

 

 

از : فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه از : بیژن الهی

 

باز هیچ‌وقت خودش را مقصر نمی‌داند.

پلنگ نمی‌داند وجدان یعنی چه.

وقتی ماهی گوشت‌خوار به طعمه‌اش حمله می‌کند،

اصلاً احساس شرم نمی‌کند.

مار کاملاً به خودش مطمئن است.

 

شغال

پشیمانی را نمی‌فهمد.

شیرها و شپش‌ها

در مسیرشان دچار شک و دودلی نمی‌شوند؛

چرا باید بشوند، وقتی می‌دانند کارشان درست است؟

 

اگرچه قلب نهنگ قاتل، صد کیلو وزن دارد،

اما قسمت‌های دیگرش سبُک است.

 

در سومین سیاره‌ی خورشید،

در میان این همه رفتار وحشیانه،

هیچ چیزی حیوانی‌تر از

داشتن یک وجدان آسوده نیست.

 

 

از : ویسواوا شیمبورسکا

ترجمه : ملیحه بهارلو

 

یک ‌بوسه از لبانِ‌تر ای ناخلف بده
یک ‌استکان شراب رُز از روی رف بده

یک‌ دشت شو کنار تنم سبز و معتدل
خرگوش‌های پیرهنم را علف بده

چون تیر در عبورم از این زندگی پوچ
کاری بکن، مسیر ببخشا، هدف بده

سنجاق کن لبان مرا بر لبان خود
جانی به این دو ماهیِ رو به تلف بده

ای ابر بر سواحل سوزان سری بزن
یک ‌قطره آب در دهن این صدف بده

 

از : مهتاب ساحل

 

میان من و تنهایی ام

ابتدا

دستان تو بود

سپس درب ها تا به آخر

گشوده شدند

سپس صورت ات

چشم ها و لب هایت

و بعد تمام ِ تو

پشت سر هم آمدند

 

میان من و تو

حصاری از جسارت تنیده شد

تو

شرمساری ت را از تن ات

بیرون آورده و

به دیوار آویختی

من هم تمام قانون ها را

روی میز گذاشتم

 

آری..

همه چیز ابتدا این گونه آغاز شد.

 

 
از : جمال ثریا
ترجمه از : سیامک تقی زاده

 

 

برایت،

عطر باغ وُ میوه های جنگلی را

عشق بازیِ آستانه ی در

شنبه های لبریز از عشق

یکشنبه های آفتابی

دوشنبه های خوش خُلق را

آرزو میکنم.

برایت،

یک فیلم با خاطرات مشترک

نوشیدن شراب با دوستانت

ویک نفر که تو را بسیار دوست دارد

آرزو میکنم.

شنیدن واژه های مهربان

دیدن زندگیِ درحال عبور

رویت شبیبا ماه کامل

مرور یک رابطه ی دوستانه ی عمیق

و ایمان به خدا را

برایت دوست دارم.

خنده های بی حساب/ مانندکودکان

گوش سپردن به پرنده/ وقتی می خواند

ونشنیدن خداحافظی را

برایت دوست دارم.

سرودهای عاشقانه

دوش گرفتن زیر آبشار

خواندن آوازهای نو

انتظاری عاشقانه در ایستگاه قطار

ویک مهمانی پر از صدای گیتار

برایت آرزو می کنم.

یافتن خاطرات یک عشق قدیمی

داشتن شانه های صمیمی

کف زدن های شادمانه

بعدازظهرهای آرام

نواختن گیتار برای اوکه دوستش داری

شرابی سفید

ویک دنیاعشق از من

برایت آرزومی کنم.

 

 

از : کارلوس دروموند دِ آندراده

ترجمه از : مسعود درویشی

 

 

ادامه مطلب
+

همیشه کسی در اتاق کناری هست

که کنار دیوار فال‌گوش می‌ایستد.

همیشه کسانی در اتاق کناری هستند

کسانی در حیرت این‌که شما آن‌جا بدون آن‌ها

چه‌ می‌کنید.

همیشه کسی در اتاق کناری هست

کسی که فکر می‌کند شما به کس دیگری فکر می‌کنید

یا کسی که فکر می‌کند برای شما هیچ‌کس اهمیت ندارد

به‌جز خودتان در آن اتاق دیگر.

همیشه کسانی در اتاق کناری هستند

کسانی که دیگر برای‌شان مهم نیستید

به‌همان اندازه که قبلن برای‌شان مهم بودید.

همیشه کسی در اتاق کناری هست

کسی که عصبی می‌شود وقتی شما چیزی را پرت می‌کنید

یا کسی که از سرفه‌کردن شما ناراحت می‌شود.

همیشه کسی در اتاق کناری هست

که وانمود می‌کند

درحال خواندن کتاب است.

همیشه کسی در اتاق کناری هست

که برای ساعت‌ها با تلفن حرف می‌زند.

همیشه کسی در اتاق کناری هست

و شما کاملن به‌خاطر نمی‌آورید، کیست

و شگفت‌زده می‌شوید وقتی او سروصدایی می‌کند

و یا از پله‌ها پایین می‌رود برای رفتن به دست‌شویی.

اما همیشه هم کسی در اتاق کناری نیست

چون گاهی اتاق دیگری در کار نیست

و اگر اتاق دیگری نباشد

گاهی اصلن کس دیگری در کار نیست.

از : چارلز بوکفسکی

ترجمه از : حسام ولیدی

دیگر همانند گذشته دل تنگ ات نمی شوم

حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمی کنم

در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاری ست

چشمانم پُر نمی شود

تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداخته ام

کمی خسته ام

کمی شکسته

کمی هم نبودنت، مرا تیره کرده است

اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را

هنوز یاد نگرفته ام

تنها “خوبم” هایی روی زبانم چسبانده ام

مضطربم.. فراموش کردن تو

علی رغم اینکه میلیون ها بار

به حافظه ام سر می زنم

و نمی توانم چهره ات را به خاطر بیاورم

من را می ترساند

دیگر آمدن ات را به انتظار نمی کشم

حتی دیگر از خواسته ام

برای آمدنت گذشته ام

اینکه از حال و روزت باخبر باشم

دیگر برایم مهم نیست

بعضی وقت ها به یادت می افتم

با خود می گویم: به من چه؟

درد من برای من کافی ست

آیا به نبودنت عادت کرده ام؟

از خیال بودنت گذشته ام؟

مضطربم..

یا اگر

عاشق کسی دیگر شوم؟

باور کن آن روز

تا عمر دارم

تو را نخواهم بخشید …

از : ازدمیر آصاف

ترجمه از : سیامک تقی زاده

هر سه مقابل پنجره نشستند خیره بر دریا

یکی از دریا گفت. دیگری گوش کرد.

سومی نه گفت و نه گوش کرد.

او در میانه دریا بود غوطه در آب

از پشت پنجره حرکات او آرام، واضح در آبی رنگ پریده­‌ی آب

درون کشتی غرق شده­‌ای چرخید.

زنگ نجات­‌غریق را به صدا در آورد.

حباب­‌های ریزی با صدای نرم بر روی دریا شکستند

ناگهان یکی پرسید: «غرق شد؟»

دیگری گفت: «غرق شد.»

سومی از عمق دریا نگاهشان کرد.

گویی به دو نفر که غرق شده­‌اند می­‌نگرد.

از : یانیس ریتسوس

ترجمه از : احمد پوری

ادامه مطلب
+

شبی که ترا گم کردم

کسانی پنج خوان اندوه را نشانم دادند

گفتند، از این سو برو

آسان است رفتن، زود یاد می‌گیری

به همان زودی که بعد از قطع پاهایت

یاد گرفتی

 از پله‌ها بالا بروی

و این طور شد که بالا رفتم.

انکار خوان اول بود.

پشت میز صبحانه نشستم

میزی که در منتهای دقت

برای دو نفر چیده بودم.

به تو که آنجا نشسته ‌بودی نان دادم

به تو روزنامه دادم،

پشت آن پنهان شدی.

خشم آشناتر به چشم می‌آید.

نان را سوزاندم

و روزنامه را از دستت گرفتم

تیترهای اول را که خواندم

دیدم همه به رفتن تو اشاره دارند.

پس به خوان بعد رفتم، معامله

چه به دست می‌آورم با از دست دادن تو؟

آرامش پس از طوفان را؟

انگشتانم را بر ماشین تایپ؟

پیش از آن که بتوانم تصمیم بگیرم

افسردگی نفس‌زنان از راه رسید،

رابطهٔ محتضر

دور چمدانش را با رشته‌ای بسته بود.

در چمدان چشم‌بند بود و شیشه‌های خواب‌آور.

تمام پله‌ها را سر خوردم پایین

بی هیچ حسی.

و در تمام این مدت

تابلوی نئونی و شکستهٔ  امید

در دلم روشن و خاموش می‌شد.

امید، نام میانی عمویم بود

و از همین بود که مُرد.

یک سال گذشته است

همچنان دارم بالا می‌روم

هرچند پاهایم

بر صورت سنگی تو سُر می‌خورند.

آن‌قدر بالا آمده‌ام

که مدتی است آخرین درخت را پشت سر‌گذاشته‌ام

اینجا آنقدر بالاست

که درخت به بار نمی‌آید؛

سبز رنگی‌ست

که از یاد برده‌ام.

حالا می‌بینم

که دارم بالا می‌روم به سوی پذیرش،

مکتوب با حروف درشت:

پذیرش،

نامش غرق نور.

هنوز از پا نیفتاده‌ام

دست تکان می‌دهم و فریاد می‌کشم.

زیر پایم، همهٔ زندگی‌ام خیزاب گسترانده‌،

تمام مناظری که به چشم

یا به خواب دیده‌ام.

 آن پایین

یک ماهی بیرون می‌پرد: ضربانِ نبض گردنت.

پذیرش، عاقبت به آن رسیدم.

اما چیزی انگار درست از آب درنیامده

دَوار است پلکان اندوه.

تو را گم کرده‌ام.

از : لیندا پاستان

ترجمه از : آزاده کامیار

حالا چی ژوزه؟

مهمونی تموم شده

چراغا خاموش ان

ملت رفتن

شب، سرد شده

حالا چی ژوزه؟

حالا چی – هی تو-؟

تو که بی‌نامی

و بقیه رو دست می‌اندازی

تو که شعر می‌نویسی

عاشق می‌شی شکوه می‌کنی

حالا چی ژوزه؟

زن نداری

حرفی نداری

عشقی نداری

شب سرد شده

و همه‌چی تموم شده

و همه‌چی غیب شده

و همه‌چی خراب شده

حالا چی ژوزه؟

حالا چی ژوزه؟

حرفای دل‌نشینت

لحظه‌های تب و تابت

عیش‌ونوشت

کتاب‌خونه‌ت

معدن طلات

چمدون شیشه‌ایت

ناسازگاریت

کینه‌ت…

حالا چی؟

کلیدی تو دستت

می‌خوای در رو وا کنی

این‌جا که دری نیست

تو دریا نمی‌ری

اما دریا هم خشکیده

می‌خوای بری مینیاس

مینیاسی دیگه نیست

ژوزه؛ حالا چی؟

اگر تونستی بخواب

اگر تونستی خسته شو

اگر تونستی بمیر

اما تو نمی‌میری

تو سگ‌جونی ژوزه

تنها تو تاریکی

مث یه چهارپای وحشی

بی‌هیچ خدا-پیغمبری

حتی بدون یک دیوار

که بتونی به‌ش تکیه بدی

بی‌اسب سیاهی

که بتازونیش

تو کوچ می‌کنی ژوزه

به کجا ژوزه؟

از : کارلوس دروموند دِ آندراده

 ترجمه از : محمدرضا فرزاد

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی