امروز :دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

من خویشاوند ِتمامی مردن‌های فیروزمندانه‌ام؛

دوست می‌دارم عشقی را که فرومی‌میرد در قلب‌های آدمیان ؛

دوست می‌دارم در آغوشی که پس می‌زند،

او را که می‌گسلد.

دوست دارم گل‌های سرخ ِرنجور را آن دم که می‌پژمرند،

و زنان شهوت‌‌انگیز را که در دهشت؛

دوست ‌می دارم من سپیده‌دم ِدرخشان ِ مالیخولیایی

روزهای خزان زده را.

دوست می‌‌دارم جذبه‌ی ِ راز‌آلود ِ تاریکی را

و هشدار ساعاتی را که مردان نفس در سینه حبس می‌دارند؛

دوست ‌دارم من خواهر ِ محزون ِ این مرگ سترگ و قدسی را.

دوست دارم من آن‌هایی را که می‌گسلند و آن‌هایی که می‌گریند،

آن‌هایی که بیدار می‌شوند با همه‌ی اشتیاق‌ های ِ از کف داده،

من دوست دارم کشتزاران ِ ویران را در صبحدم‌های زمستانی و سرمای کشنده.

من دوست دارم قلب رام‌ شده، بغض‌های بی‌اشک،

و کامیابی آرام همه‌ی اندوهان پیشین،

پناهگاه شاعرانِ پیر نزار و فرزانگان را.

دوست می‌دارم من مردی را که تمامی رویاهایش برباد رفته‌اند،

نحیف گشته، مغلوب و نابینا؛

من دوست دارم ناباوری و اندوه را؛

دوست می‌دارم من انسان را.

من خویشاوند ِتمامی مردن های فیروزمندانه‌ام؛

دوست می دارم من عشقی را که فرو می میرد در قلب‌های آدمیان ؛

دوست می دارم در آغوشی که پس می زند، او را

که می‌گسلد.

 

 

 

از : آندره آدی

ترجمه از : کمال محمودی

 

دستهایم

پرده از وجودت کنار می زنند

در برهنگی دیگری می پوشانند تو را

تن های دیگری را در تنت باز می یابند

دستهایم

تن دیگری برایت می آفرینند

 

 

 

از : اکتاویو پاز

 

دوست داشتن جنگ است،

اگر دو تن یک‌دیگر را در آغوش کشند

جهان دگرگون می‌شود،

هوس‌ها گوشت می‌گیرند،

اندیشه‌ها گوشت می‌گیرند،

بر شانه‌های اسیران بال‌ها جوانه می‌زنند،

جهان، واقعی و محسوس می‌شود،

شراب باز شراب می‌شود،

نان بوی‌اش را باز می‌یابد،

آب، آب است،

 

دوست داشتن جنگ است،

همه‌ی درها را می‌گشاید ،

تو دیگر سایه‌ای شماره‌دار نیستی

که اربابی بی‌چهره به زنجیرهای جاویدان

محکوم‌ات کند،

جهان دگرگون می‌شود،

اگر دو انسان با شناسایی یک‌دیگر را بنگرند،

دوست داشتن؛

عریان کردنِ فرد است

از تمامِ اسم‌ها…

 

 

 

از : اکتاویو پاز

ترجمه از : احمد میرعلایی

 

چشمان شب، به پنجره خیره شده است.

آن پایین، در خیابان اسب‌ها چهارنعل می‌تازند.

از اشیاء، دیگر چیزی بیش از یک نام باقی نمانده است.

و من دیگر چیزی فراتر از چهره‌ای اندوهگین نیستم.

 

مهتاب آواز می‌خواند، خون من بیدار است تا برقصد،

و آن‌هنگام که می‌رقصم، سایه‌ام نیز با من می‌رقصد،

سایه، سایه‌ی من، تنها همدم من،

ما می‌رقصیم ـ  ببین! من چیزی بیش از تو نیستم.

 

من آدمی خاموشم که خدا با او بازی می‌کند،

آنچنان که زندگی را به شکل جنون می‌بینم،

اما گاه‌گاهی همه چیز پاک و خوب است.

در مقابل پنجره می‌ایستم و به نغمه‌ای گوش می‌سپارم،

نغمه‌ای که در من نفوذ می‌کند و قلبم را تکه‌تکه می‌کند،

گوش کن که چگونه کودکی در این نزدیکی پیانو می‌نوازد!

از : مارتینوس نایهوف
ترجمه از : پویا بنایی

انقلاب با حرفهای بزرگ شروع نمی شود
بلکه با کارهای کوچک
مانند خش‌ خش آرام نسیم در باغچه
یا گربه‌ ای که پاورچین پاورچین قدم برمی دارد
مانند رودهای بزرگ
با سرچشمه‌ های کوچک در دل جنگلی

مانند حریقی بزرگ
با همان کبریتی که
سیگاری را روشن می کند

مانند عشق در یک نگاه
و به دل نشستن صدایی که تو را جذب می کند
انقلاب با پرسشی از خود
آغاز می شود
و سپس همان سوال را از دیگری پرسیدن

 

 

از : رمکو کامپرت

روشن است که خسته‌ام

زیرا آدمیان در جایی باید خسته شوند

از چه خسته‌ام، نمی‌دانم:

دانستنش به هیچ رو به کارم نیاید

زیرا خستگی همان است که هست

سوزش زخم همان است که هست

و آن را با سببش کاری نیست.

آری خسته‌ام،

و به نرمی لبخند می‌زنم

بر خستگی که فقط همین است

در آن آرزویی برای خواب

در روح تمنایی برای نیندیشیدن

و مهمتر از همه، شفافیت درخشانِ

فهمِ قفانگر…

و اینک یگانه تجمّلِ امیدی نداشتن؟

من باهوشم: والسلام.

بسی چیزها دیده‌ام و از آنچه دیده‌ام

بسی چیزها آموخته‌ام،

و حتی در خستگی ناشی از آن نیز لذتی نهفته است،

و این که دست آخر سر را

توان کاری هست هنوز.

 

 

 

از : فرناندو پسوآ

 

جای دوری نرفته‌اند مرده‌ها

مانده‌اند همین جا

در سکوت

تماشا می‌کنند ما را

هر قدمی که برمی‌داریم

برمی‌دارند و

هر غذایی که می‌خوریم

می‌خورند و

هر جمله‌ای که می‌گوییم

می‌گویند و

هر شب که می‌خوابیم

بیدار می‌نشینند و

 

از خواب که می‌پریم

برایمان آب می‌آورند و

می‌گویند چیزی نیست

خواب دیده‌ای

هنوز زنده‌ای

 

 

 

از : سوفیا اندرسون

ترجمه از : محسن آزرم

 

او خودش یک خانه ساخت،

پی‌اش را،

سنگ‌هایش را،

دیوارهایش را،

سقف بالا سرش را،

دود و دودکشش را،

چشم‌انداز از پنجره‌اش را،

 

او خودش یک باغ را ایجاد کرد،

پرچینش را،

آویشنش را،

کرم خاکی‌اش را،

ژالهٔ شبانگاهش را،

 

او سهمش را از آسمان برید.

و باغ را در این آسمان پوشاند،

و خانه را در باغ،

و همهٔ اینها را در دستمالی جمع کرد،

 

و یبرون رفت

تنها مثل یک روباه قطبی

در سرمای

باران

بی‌پایان

در جهان.

 

 

 

از : میروسلاو هولوب

ترجمه از : سیداحمد نادمی

روز زمستانی

برای کبوترها دانه بخر

اصرار کودک

 

باران زمستان

دست و دلباز می‌شود

پمپ چاه

 

روی پل

سوت کشدار کشتی

مه زمستانی

 

مه سپید

زودتر سرد می‌شود

چای در تنهایی

 

در زمستان

هویج هم بزرگ می‌شود

با زخم‌هایش

 

 

 

از : تی جو ناکامورا

 

می‌خواهم در خواب تماشایت کنم

می‌دانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد

می‌خواهم تماشایت کنم در خواب

بخوابم با تو

تا به درون خوابت درآیم

چنان موج روان تیره‌‌ای

که بالای سرم می‌لغزد

و با تو قدم بزنم

از میان جنگل روشن مواج برگ‌های آبی و سبز

همراه خورشیدی خیس و سه ماه

به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی

تا موحش‌ترین هراس‌هایت

می‌خواهم آن شاخه‌ی نقره‌ای را ببخشم به تو

آن گل سفید کوچک را

کلمه‌ای که تو را حفظ می‌کند

از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی می‌کند

 

 

می‌خواهم تعقیبت کنم

تا بالای پلکان و دوباره

قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر می‌گرداند

شعله‌ای در جام‌های دو دست

تا آن‌جا که تنت آرمیده است

کنار من

و تو به آن وارد می‌شوی

به آسانی دمی که برمی‌آوری

می‌خواهم هوا باشم

هوایی که در آن سکنی می‌کنی

برای لحظه‌ای حتی

می‌خواهم همان‌قدر قابل چشم‌پوشی و

همان‌قدر ضروری باشم

 

 

 

 

از : مارگارت اتوود

ترجمه از : محسن عمادی

 

روز بخیر

من نامم دیوار است

بر خیابانی عمومی بنا گشته‌ام

به طویلی بیزاری طولانیم و

به بلندای خشم نیز، بلند

هرآنچه شعار است آویزان تن من است

هرآنچه پوستر است،

بر تن من نقش می بندد

اما چه سود؛

از صد شعار،

شعاری نیست آموزه‌ای یادم دهد

از صد پوستر،

پوستری نیست دلخوشم کند

همین دیروز بود؛

از فرق سر تا کف پا،

شعاری آویزان من کردند

آنگاه که خواندمش

سراپا شرمنده گشتم

من دیوار سرزمینی باشم،

دروغی چنین بزرگ آویزانم شود

 

 

 

از : شیرکو بیکس

 

ما در درون خود لبخند می‌زنیم

ولی اکنون پنهان می‌کنیم همین لبخند را.

لبخندِ غیر قانونی

بدان سان که آفتاب غیر قانونی شد و

حقیقت نیز.

ما لبخند را نهان می‌کنیم، چنانکه تصویر معشوقه‌مان را در جیب

چنان که اندیشه‌ی آزادی را در نهان جایِ قلب‌مان.

همه‌ی ما که اینجاییم، یک آسمان داریم و

همین یک لبخند.

شاید فردا ما را بکُشند

اما نمی‌توانند این لبخند و

این آسمان را از ما بگیرند.

می‌دانیم؛ سایه‌هامان بر کشتزاران خواهد ماند

بر دیوار گِلی که کلبه‌هامان را در بر گرفته

بر دیوار عمارت‌های بزرگ فردا

بر پیشبند مادر که در سایه‌ی ایوان

لوبیا سبز پاک می‌کند.

می‌دانیم، این همه را می‌دانیم.

فرخنده باد تقدیر تلخمان

فرخنده باد همبستگی‌مان

و فرخنده باد، جهانِ فردا!

 

 

 

از :  یانیس ریتسوس

ترجمه از : علی عبدالهی

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی