امروز :شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوازده بود، نیم شد. زود گذشت

از نُهِ شب که آمدم چراغ بَر کردم

و نشستم این جا صُمٌّ بُکمْ.

یک سطر بگی خواندم، نه.

یک لفظ بگی راندم، نه.

لیسِ فی الدّار غیر نفْسی دیّار.

با که دم زنم؟ با در؟ با دفتر؟ با دیوار؟

 

ولی خیالِ جوانی‌ی این بدن

به سر وقتِ من آمد و من

یاد اتاق‌های دربسته میفتادم،

اتاق‌های عطری‌ی لذّات دور، لذّات جسور __

 

از نهِ شب که آمدم چراغ بَرکردم

و نشستم این‌جا صُمٌّ بُکمْ.

 

ولی خیالِ جوانی‌ی این بدن

به سر وقتِ من آمد و من

یادِ آن روزها میفتادم،

بادِ آن کافه‌ها که برچیدند،

آن تماشاخانه‌ها که خوابیدند.

یادِ میدانچه‌ها و خیابان‌ها

همه غرقِ صنم و بُت و نگار و آفت،

یادِ آن دست‌ها که می‌فشرد،

یادِ آن چشم‌ها که چه می‌چرید

در خلوت و در جمعیّت
عزیزان رفته‌ات، ای وای،

به یاد می‌آیند از همه‌جا،

بس که محروم مانده‌اند از حُرمت.

 

دوازده بود، نیم شد. چه لحظه‌ها که گذشت!

دوازده بود، نیم شد. چه سال‌ها که گذشت!

 

 

از : کنستانتین کاوافی

ترجمه از : بیژن الهی

 

هزار شیطانک معصوم

میان پلک هات، گندم های بافته را تعارف می کنند

گونه هایت پیامبران گناهند

گناه و لذت تاریکی

 

پرنده بکر من

ـ با هزار گنج پیدا و پنهان ـ

روزی سرزمین های ناشناخته ات را کشف خواهم کرد

در دره های عمیقت خواهم تاخت

بر کوه های بلندت بر خواهم شد

و پیش از آن که دزدان مفلوک بیایند

همه چیزت را به یغما خواهم برد

 

به تو رسیدن!

در قشلاق موهایت آرمیدن!

من گرگ خیالبافی هستم

و تو

پرنده ای که همیشه بکر خواهد ماند.

 

 

از : الیاس علوی

 

دیروز خواهرم را دزدیدند

امروز خانه ام را ویران کردند

فردا آواره می شوم

 

«امشب تو را دارم»

کنار تکه های خانه ام

مین عکس های خانوادگی

میان مدادهای رنگی

نه می توانم نقاشی بکشم

نه سیگار بکشم

نه به چشم های مادر نگاه کنم

حتی اگر مرا به سلول انفرادی بیندازند

عریانم کنند

و سگان مست تکه تکه ام را بجوند

«امشب تو را دارم»

و هیچ کس نمی تواند

مرا از داشتن این جمله محروم کند

حتی اگر دو شبانه روز گرسنه باشم.

 

 

 

از : الیاس علوی

 

روزهایی خاموش گذشتند

هیچ دیدار نکردیم نه حتی رویای سرابی ما را گرد آورد

و منم تنها، از صدای گام‌های تاریکی توشه می‌گیرم

در پس شیشه‌ی پنجره‌ی ناهنجار، پس پشت در

منِ تنهاتن…

روزهایی گذشتند

سرد می‌خزیدند و ملالِ گمان آلودم را با خود می‌کشیدند

و من گوش می‌سپردم و دقایق مضطرب‌شان را می‌شمردم

آیا زمان بر ما گذشته است؟ یا در بی‌زمانی رفته‌ایم؟

روزهایی گذشتند

روزهایی گرانبار از دلتنگی‌های من. کجایم من؟

همچنانم خیره در پلکان

پلکان آغاز می‌شود اما پایانش کجاست؟

در دلم آغاز دارد، جای سرگردانی و تاریکی‌اش

آن درِ مبهم کجاست؟

درِ پلکان کجاست؟

***

روزهایی گذشتند

هیچ دیدار نکردیم

تو در پسِ کرانِ رویاهایی

در افقی که ناشناخته‌اش فرا گرفته است

و من ره می‌سپارم و می‌بینم و در خواب می‌شوم

روزهایم را به‌سر می‌آرم و فردای شیرینم را برمی‌کشم

و او به گذشته‌ی از کف‌رها می‌گریزد

روزهایم سوده و فرسوده‌ی آه کشیدن‌هاست

تو چه هنگام باز خواهی گشت؟

روزهایی گذشتند

هیچ نیاوردی به یاد

که در گوشه‌ای از قلبت

عشقی است جدا افتاده

که خاربنانش در پای خلیدند

و خود بیتابِ ترس رو به تضرع می‌نهد

تو نورش بخش

***

بازگرد. پاره‌ای از دیدار

ما را پر و بالی می‌بخشد

که به آن از شب درمی‌گذریم

که فضایی آنجاست

در پس جنگل‌های پیچاپیچ

و دریاهایی ناپیداکرانه

که کف برمی‌آرند و خیزاب می‌جهانند

و موج‌هایی از کف‌مایه‌ی رویاها

که دستانی از نور باژگونه‌شان می‌دارد

***

آیا باز می‌گردی،

یا در پس آن خم منفور راه

آوای من در گوش تو خاموش خواهد شد

و من در دل نسیان مبهوت خواهم ماند

و هیچ نخواهد بود

جز سکوتی که بر اندوهان گسترده است

هیچ جز پژواکی خواب‌زده

که به نجوایم می‌گوید: بازنخواهد گشت

نه بازنخواهد گشت.

 

 

 

 

از : نازک الملائکه

ترجمه ار : موسی اسوار

 

 

معجزه‌ای معمولی:

این که معجزه‌های معمولی زیادی اتفاق می‌افتد.

 

یک معجزه‌ی متداول:

پارس سگ‌های ناپیدا

در خاموشی شب.

 

یه معجزه از بین معجزه‌های زیاد دیگر:

یک ابر کوچک سبک

که می‌تواند یک ماه بزرگ و سنگین را بپوشاند.

 

چندتا معجزه در یکی:

عکس یک درخت توسکا در آب افتاد،

و این که درخت، وارونه است، از چپ به راست،

و این که آن‌جا رشد می‌کند، با سر رو به پایین

و هیچ‌وقت هم به کف آب نمی‌رسد،

هرچند آب، کم‌عمق است.

 

یک معجزه‌ی هر روزه:

بادهای خیلی ملایم،

موقع توفان، توفانی می‌شوند.

 

اولین معجزه در بین معجزه‌های شبیه هم:

گاوها، گاوند.

 

دومین معجزه که شبیه هیچ‌کدام نیست:

این باغ،

فقط از آن دانه بارور می‌شود.

 

یک معجزه، بدون شنل و کلاه:

کبوترهای سفید پراکنده.

 

یک معجزه که هر اسمی می‌توانی روی آن بگذاری:

امروز، خورشید ساعت سه و چهارده دقیقه طلوع کرد

و هشت و یک دقیقه غروب خواهد کرد.

 

یک معجزه که آن‌قدر که باید، تعجب‌آور نیست:

اگرچه دست، کمتر از شش انگشت دارد،

ولی هنوز هم بیشتر از چهار چهار انگشت دارد.

 

یک معجزه برای این‌که نگاهی به اطرافت بیندازی،

دنیا، همه‌جا هست.

 

یک معجزه‌ی اضافی، مثل همه‌چیز که اضافی است:

چیزی که غیرقابل فکر کردن است،

قابل فکر کردن است.

 

 

از : ویسواوا شیمبوریسکا

ترجمه از : ملیجه بهارلو

 

لحظاتی هست

که استخوان های اشیاء می پوسد

و فرسودگی از در و دیوار می بارد

لحظاتی هست

نه آواز گنجشک «حَمَل»

نه صدایی صمیمی از آن طرف سیم

و نه نگاه مادر در قاب

قانعت نمی کند

زندگی قانعت نمی کند

و تو به اندکی مرگ احتیاج داری.

 

 

از : الیاس علوی

 

 

محبوب‌من

از آن‌ هنگام که برای اولین بار

دستم را

به دستان تو سپردم ،

حس کردی که چقدر دوستت دارم !

آری

ممکن است

این چنین،

ثروت راستین خود را به عشق بخشید…

و سپس

همه چیز را ترک کرد ،

بدون نگاهی به پشت سر…

و‌ فقط ،

این چنین می توان

در سرمای کشنده این کره خاکی

زنده ماند !

از : هالینا پوشویاتوسکا

ترجمه از : مرجان وفایی

نه چون دیگر مردگان

که به خاک برمی گردند

با تشریفاتی در خور

اول چشم هاشان را فراموش می کنند

بعد لب ها

دست ها

 

ما اما فسیل شدیم

در چند ثانیه

خاکستر ما دودی بود

که هوای شب را آلوده کرد

و نسیمی که سیم های رابطه را …

 

فرق می کند

لذت خنجری در سینه

که تا اعماق کودکی به پیش می رود

گلوله عاشقی که به پیشانی ات فکر می کند.

فرق می کند

با بمبی که شانه های عزاداران را خمار می گذارد.

 

بر کدام بدن

بر کدام جنازه نماز می خوانید

حتی پوکه ای نماند از استخوان مان

و موریانه ها خواهند گفت:

«چه مرده های بی برکتی!»

 

 

 

از : الیاس علوی

 

 

فقط، اکنون

مثل جدایی از دوستی نزدیک

لبخندی بر گونه ی دختری

هنوز باقی است.

زن وارد آسانسور شد

در طبقه ی ششم

در طبقه ی چهارم

لب ها به سختی بسته شد

در طبقه ی سوم

گونه ها منقبض شدند

در طبقه ی دوم

چشم ها سرد شدند

در طبقه ی اول

تمامی آثار لبخند پنهان شدند

در آسانسور که باز شد

صورت ِ بی جان

به سیاهی جمعیت

اضافه شد.

 

 

از : سوگی یاماهئیچی

ترجمه از : مریم مهرآذر

 

ای زیبای کابلی

از من مپرس چرا به تو خیره می شوم؟

از گونه هایت بپرس

چرا شراب می نوشند

مست می شوند

به خیابان می آیند

اگر جام به من می دهی

لبریز بده

تو خود می دانی من از نیم کاسه بیزارن.

از لبهایت بپرس

چرا پنهان می شوند

زیر آفتابرگردان های شالت؟

باد را دشمنم

سرما را دشمنم

که موهایت را می دزدد

پیشانی ات را می دزدد

از من

 

ای خورشید نحیف

تمام زندگی ات را بتاب

تا زیبایم گرم شود

آفتابگردان ها بپوسند

و من گردنش را ببینم

گردنش را ببینم

 

ای زیبای کابلی

از من مپرس چرا به تو خیره می شوم؟

 

 

از : الیاس علوی

چشم‌های زیبایی داشت

که پیرمردهای محلّه آرزو می‌کردند

کاش دیرتر به دنیا می‌آمدند

بخواب

دنیا ارزش دیدن ندارد

هیچ‌کس نمی‌داند

تاریخ چشم‌هایت با کدام جنایت شروع شد؟

چهار ساله بودی

برادرانت به تو تجاوز کردند

تو باید زنده به گور می‌شدی

پدر

میمون مقدّسی بود .

 

به طرز غریبی اعراب تو را دزدیدند

و میخانه‌ها رونق گرفت .

دختری که میان دامن‌اش سنگ جمع می‌کرد

آخرین بار تو را در” اورشلیم ” دیدند.

 

بعدها بازمانده‌ی پلک‌هایت در ” لاسکو ” کشف شد

“ هیتلر ” میان زن‌های یهودی

به دنبال چشم‌های تو می‌گشت

گاهی برای زنده ماندن

باید لبخند زد

شعار داد

شعر گفت

و از مأموران اداره‌ی مهاجرت ترسید .

تو همراه آوارگان “ لهستانی ” به ایران آمدی

و شاملو نوشت:

”پس پشت مردمکانت

فریاد کدام زندانی‌ ست

که آزادی را به لبان برآماسیده

گل سرخی پرتاپ می‌کند؟”

 

هزار سال بعد

هزار سال باید

در کاخ‌های کاه‌گلی کابل

چشم‌هایت را زیر ” بُرقع ″ دفن می‌کردی .

کاش می‌دانستی

پیرمردهای محله آرزو می‌کردند

زودتر به دنیا می‌آمدی .

 

 

از : الیاس علوی
لاسکو : غاری در فرانسه که نقاشی های انسان های اولیه بر دیوارهای آن حکاکی شده است.

پرم از عشق

مثل درختی بزرگ که از باد

مثل اسفنجی که از دریا

مثل عمری دراز که از رنج

مثل زمان که از مرگ

 

 

 

از : آنا اشویر

ترجمه از : محمدرضا فرزاد

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی