امروز :یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۹۲۹

می‌خواهم بخواب روم بخواب سیبها،

آشوبِ گورستانها را پشت سر نهم.

می خواهم به خواب روم به خواب کودکی که خواست

تا دل از آب های آزاد بر کند.

نمی خواهم باز بشنوم که لاش‌ها خون نداده اند از دست،

که دهان پوسیده به جستجوی آب ادامه می دهد.

نمیخواهم آشنا باشم 

به شکنجه‌ها که گیاه می دهد،

یا ما با دهان ما را نه

که پیش از سپیده دمان در کار است.

 

می خواهم دمی به خواب روم 

دمی، دقیقه‌ای، قرنی؛

اما همگان 

باید که بدانند نمرده‌ام

باید بدانند که اصطبلی از طلا میان لبهای من است،

بدانند که یار کوچک باد غربی‌ام 

و سایه ی بی کران اشک های خویش.

 

مرا به حجابی از پگاه بپوشان 

که بر من مُشتی مورچه خواهد افشاند،

و کفش های مرا در آب سخت خواهد خیساند

تا بِسُرد گاز کژدمش.

 

چرا که می خواهم به خواب روم به خواب سیب‌ها،

تا گریه یی بیاموزم که پاک داردم از خاک؛

چرا که می‌خواهم با کودک تاریکی سر کنم که خواست 

تا دل از آب‌های آزاد بر کند.

 

 

 

از : فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه از : بیژن الهی

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی