امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۹۸۸

به خواب می روم اما چه خواب دشواری

بخواب خواب قشنگم! هنوز بیداری؟

 

هنورز شعله وری؟

آه! راحتم بگذار

صدای خواب درآمد : بخواب، تب داری

 

من از تب تو به هذیان رسیده ام، تو ولی

نخواستی که خودت را به خواب بسپاری

 

فقط خیال تو آمد، ولی نه، بختک بود!

کجاست عینک خوابم؟! عجب شب تاری!

 

به روی سینه ی خوابم نشست بختک و گفت:

به چنگ عکس پلنگ پتو گرفتاری!

 

شبیه اینکه شبح باشی و نباشی باز

به جز توئی که نبودی، نبود غمخواری

 

چه خنده دار برای تو گریه می کردم!

چه استغاثه ی خیسی، چه شوق دیداری

 

گذشته ی تب و آه و … گذشته های تباه

و روز و شب، دو سفید و سیاه تکراری!

 

خلاصه قصه ی خواب از سرم پرید و کلاغ

به خانه اش نرسید و …

ــ بخواب تب داری!

 

 

از : بکتاش آبتین

 

 

پ . ن :

ــ ۱۹ دی ۱۴۰۰

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی