امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۹۶۸

بدان سرم که شکایت ز روزگار کنم

گرفته اشک ره دیده‌ام، چه کار کنم؟

 

بدین مشقّت ما، زندگی نمی ارزد

که من ز مرگ، همه عمر را فرار کنم

 

به جامی از می چرخ است مستی ای ساقی

گرَم که مست کنی، هستی‌ام نثار کنم

 

شراب مرگ خورم بر سلامتیِ وطن

بجاست گر که بدین مستی افتخار کنم

 

چنان در آرزوی درکِ نیستی هستم

که گر اجل بکند همّت، انتحار کنم

 

ز پیش آن که اجل هستی‌ام فدا سازد

چرا نه هستی خود را فدای یار کنم

 

ز بس‌که صدْمۀ هشیاری از جهان دیدم

بدان شدم که دگر، مستی اختیار کنم

 

جنون که بر همه ننگ است، من به محضر دوست

قسم به عشق، بدین ننگ، افتخار کنم

 

من این جنون چه کنم؟ یافتم ز پرتو عقل

چو فرط عقل، جنون است من چه کار کنم؟

 

بگو به شیخ مکن عیبم این جنونْ عقل است

تو را نداده خدا عقل، من چه کار کنم؟!

 

 
از : میرزاده عشقی

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی