یک نفر دور کند این خودیِ جانی را
این دل، این قاتلِ بالفطرهی پنهانی را
امشب این سوخته، دلباختهی او شده است
او که با رقصِ خود آتش زده مهمانی را
کاش این سایهی افسردهی تنها ببرد
دلِ آن دختر ِ افسونگر افغــانی را
که بگوید: بنشین، حرف بزن، شور بپاش
سخت کوتاه کن این جمعهی طولانی را
همه منهای تو تلخاند، به اندازهی چای
بده آن خندهی چون قند ـ که میدانی ـ را
سر بگردان و به این سمت بچرخان ابرو
این طرف پرت کن آن چاقوی زنجانی را
تو بیا با دو سه خلخالِ عراقی در پا
تو به پایان برسان سبکِ خراسانی را
شمسِ من باش و به اشعارم از این لحظه بتاب
کـه بگیرم لقب ِ مولوی ِ ثانی را
چه غریب است و عجیب است که با هم داری،
چهـرهی مشهدی و لهجـهی تهرانــــی را!
تو بخوان شعر! بخوان شعر! دوچندان بکند،
خواندنت لذّتِ شبهای غزلخوانی را
از : صالح دروند