امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۰۰۰

روشن است که خسته‌ام

زیرا آدمیان در جایی باید خسته شوند

از چه خسته‌ام، نمی‌دانم:

دانستنش به هیچ رو به کارم نیاید

زیرا خستگی همان است که هست

سوزش زخم همان است که هست

و آن را با سببش کاری نیست.

آری خسته‌ام،

و به نرمی لبخند می‌زنم

بر خستگی که فقط همین است

در آن آرزویی برای خواب

در روح تمنایی برای نیندیشیدن

و مهمتر از همه، شفافیت درخشانِ

فهمِ قفانگر…

و اینک یگانه تجمّلِ امیدی نداشتن؟

من باهوشم: والسلام.

بسی چیزها دیده‌ام و از آنچه دیده‌ام

بسی چیزها آموخته‌ام،

و حتی در خستگی ناشی از آن نیز لذتی نهفته است،

و این که دست آخر سر را

توان کاری هست هنوز.

 

 

 

از : فرناندو پسوآ

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی