امروز :یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۰۰۲

چشمان شب، به پنجره خیره شده است.

آن پایین، در خیابان اسب‌ها چهارنعل می‌تازند.

از اشیاء، دیگر چیزی بیش از یک نام باقی نمانده است.

و من دیگر چیزی فراتر از چهره‌ای اندوهگین نیستم.

 

مهتاب آواز می‌خواند، خون من بیدار است تا برقصد،

و آن‌هنگام که می‌رقصم، سایه‌ام نیز با من می‌رقصد،

سایه، سایه‌ی من، تنها همدم من،

ما می‌رقصیم ـ  ببین! من چیزی بیش از تو نیستم.

 

من آدمی خاموشم که خدا با او بازی می‌کند،

آنچنان که زندگی را به شکل جنون می‌بینم،

اما گاه‌گاهی همه چیز پاک و خوب است.

در مقابل پنجره می‌ایستم و به نغمه‌ای گوش می‌سپارم،

نغمه‌ای که در من نفوذ می‌کند و قلبم را تکه‌تکه می‌کند،

گوش کن که چگونه کودکی در این نزدیکی پیانو می‌نوازد!

از : مارتینوس نایهوف
ترجمه از : پویا بنایی
FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی