امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۹۴۷

هم حال من خراب تو، هم خانه‌ام خراب

دل را بریدی از من و آن را زدی به آب

یک شب از آب رفتی و دادی مرا عذاب

حال مرا ندیدی و خود را زدی به خواب

من ماندم و غم تو و یک رنج بی‌حساب

 

روزم شد از سیاهیِ مویت سیاه‌تر

بختم سیاه‌تر شد و عمرم تباه‌تر

تو اشتباه بودی و من اشتباه‌تر

پیدا نکردی از دل من بی‌گناه‌تر

بردی مرا به وعده‌ی دریا لب سراب!

 

اول تمام زمزمه‌ها عاشقانه بود

دل بردن و سپردن‌مان بی‌بهانه بود

دیوانه‌ام نه، قلب تو دیوانه‌خانه بود

آن‌روزها غنیمت ما از زمانه بود

جامانده مثل خاطره‌ای در میان قاب

 

من از تو غیر تو که تمنا نداشتم

جز چشم‌هات، چشم به دنیا نداشتم

گفتی برو که جرات آن را نداشتم

هرگز من از تو خواهش بی‌جا نداشتم

شادم که تو سلام مرا می‌دهی جواب

 

از روز و روزگار گله دارم، از تو نه

از آن‌که عاشقت شده بیزارم از تو نه

من از تمام شهر طلبکارم، از تو نه

باید که دست از عشق تو بردارم از تو نه

چشم انتظار تو بنشینم عَلَی‌الحساب

 

صد سال دیگر از تو شکایت نمی‌کنم

صد سال آزگار خیانت نمی‌کنم

من به جهانِ بی تو قناعت نمی‌کنم

صد سال بگذرد هم، ترکت نمی‌کنم

وقتی مرا به تخت تو بستند با طناب

 

هربار من برای تو مردم که تب کنی

دیدم فقط مرا بلدی جان به لب کنی

رفتی که عشق قبلی خود را طلب کنی

اصلاً قرار بود که ما را ادب کنی

تا دل به هیچ‌کس نسپاریم بی‌حساب

 

گفتند که دو هفته‌ی دیگر قرار هست

رسماً به عقد او بنشینی، مبارک است!

وقتی شنیدم، از تو چه پنهان دلم شکست

بی‌وقفه کل راه زدم دست پشت دست

با گریه در مسیر کرج تا به انقلاب

 

ــــ

 

چون شوکتی که یکشبه از یاد رفته‌است

آن‌کس که اعتبار به من داد رفته‌است

در دام، صید مانده و صیاد رفته‌است

داروندار من همه بر باد رفته‌است

آباد کرد خانه‌ی او را، مرا خراب

 

 
از : حمید چشم آور

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی