امروز :یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۹۴۹

من ساده زیستم ولی خب ساده نیستم!

من وعده ای که حق به شما داده نیستم!

از پشت کوه و از پی خورشید اومدم

باور کنید من یه فرستاده نیستم!

 

دست و دلم به دعوت هیشکی نمیره تا …

این «اعتراف» معجزه ی آخرم بشه!

ای قوم تنگدست ببینید! این دفه

اعجاز می کنم که خودم باورم بشه

 

پیغمبری شده ام که توو قومش اضافیه!

سردش بشه کتابش ُ آتیش می زنه!

اعجاز من به درد کسی که نخورد! هیچ

حالا عصام داره منو نیش می زنه!

 

مردم سوال می کنن از هم : بهار کو؟!

تقویم چش شده که زمستون هنوز هست؟

کی داره توو عزای خودش گریه می کنه؟

ابرا که ساکتن؛ چرا بارون هنوز هست؟

 

چند وقته که همه اش با خودم فکر می کنم

واجب تر از رسالت من امت ِ منه!

میرم به سمت غار، دلم میگه صبر کن!

میرم به سمت کوه، دلم شور می زنه!

 

دیشب دوباره نور رسید و سوال کرد:

مردُم چطور حرفم ُ از بَر نمی کنن؟!

آیه به آیه گفت و بهم گفت چاپ کن

اینا کتاب قبلی ُ باور نمی کنن!

 

بغضم گرفت و داد زدم رو به آسمون:

تا مردمی نشی به خدایی نمی رسی!

من با کتاب تازه به اعجاز می رسم!

تو با کتاب تازه به جایی نمی رسی!

 

 

 

از : امید روزبه

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی